عطر آکوا دی جیو را از روی میز رو به روی آینه برداشت و با کمی فاصله راحیه عطر خوش بوی شیرین و تند و تیز را به گردن و یقه و تمام بالا تنه اش پاشید.
کراوات مشکی رنگش را درست کرد و با برداشتن عینک آفتابی شیشه گرد اش و کلاه شاپوی سفید به سمت در اتاق قدم برداشت.
وارد موزه لوور شد
اثار برجسته ی موزه لوور در پاریس چند وقتی بود فکر جورج را درگیر کرده بود
تقریبا ساعت8صبح بود و خورشید طلوع نکرده مردم را به موزه همراهی میکرد.آنقدر جمعیت زیاد بود که شانه هایش را جمع کرد و زیر چشمی به تابلو های زیبایی که به طور نامحسوسی نقاشی شده بودند نگاهی انداخت
ونوس میلو، لوح حمورابی، بز بالدار طلایی و مجسمه ونوس زنی که دو دست نداشت اما الهه عشق و زیبایی بود.
جورج همانطور که بین میلیون ها آثار میگذشت و به طور دقیق وارسی میکرد با کوبیدن بدنش به یک شئ سفت و سخت هوشیاریش را کامل کرد مَرد سیاه پوست روبه روش به زبان عجیبی صحبت کرد و راهش را کشید و به سمت دیگه ای از موزه قدم برداشت.
جورج سری تکان داد و کلاهش را مرتب و به راهش ادامه داد.
به قسمت پر جمعیتی که صدای فلش های دوربینشان سر به فلک کشیده بود رسید همان مکانی که انتظار داشت بهترین تابلوی نقاشی تاریخ را ببیند
قدش انقدر بلند بود که به راحتی بتواند از فاصله دور تر تابلو را ببیند.
تابلویی که داخل یک شیشه ضد گلوله محسور شده و مونالیزایی که با لبخند مخوفَش،به جمع راز های مخوف حوزه هنر لئوناردو داوینچی رهبر رنسانس ایتالیا پیوسته بود.
درحال نگاه کردن به تابلوی زیبای مونالیزا بود که با صدای آژیر ماشین پلیس و هم همهه ای که در وسط سالن شکل گرفت برگشت و به گوشه ی سالن رفت.
مامور های امنیتی که بیش از 1200نفر بودند درحال ارام کردن مردمی بودند که آژیر ماشین پلیس وهم در دلشان بپا شده بود.ماموران پلیس با یونیفرم های ابی و کلاه های مخصوص لبه دار مشکی اسلحه به دست وارد موزه شدند
زن ها و مردان از گوشه های دیوار به سمت در خروجی میدویدند و مامور ها فریاد زنان میگفتند:
تخلیه کنید بمب گذاری شده
پلیس های امنیتی درحال خارج کردن مردم بودند ، جورج گوشه ای استقرار پیدا کرده بود در نقطه ای کور که میدانست در چنین مواقعی باید چه گونه کارش را انجام بده
او خیلی حرفه ای بود.
لباس های ابی و نیم بوت ها و جلیقه های ضد گلوله که هیکل وحشت ناک و ترسناکی را از پلیس های فرانسه نشان میداد.
چند نفر هم اسلحه های بزرگی به شانه هایشان اویزان کرده و کلاهی به سر داشتند که به صورت پلاستیکی روی صورتشان را میپوشاند.
نصف جمعیت را از موزه خارج کرده بودند.جورج نگاهی به چپ و راستش کرد مامور ها اونقدر زیاد بودند که یک حرکت اضافی میتوانست اورا در معرض دید قرار دهد
به مجسمه مینوس نگاهی کرد تقریبا راهش شلوغ بود اما از گوشه دیوار به صورت خم شده و چسبیده به دیوار خودش را به پشت مجسمه رساند
اولین بار نبود داخل این موقعیت قرار گرفته بود. راه پله ای چندمتر پایین تر از مجسمه و داخل سالن بزرگ بودگوشی ها و دوربین ها از دست مردم می افتاد وزیر پاه ها له میشد.
با صدای بلند خشن مردی که داخل بلند گو صحبت میکرد کلاهش را بیشتر روی صورتش کشید
-پلیس فرانسه،زودتر محوطه را خالی کنید هرکسی صدای من را میشنوه از در های خروجی سالن ماشال و کتابخونه و در های جلویی و پشتی خارج شه .هر چیز مشکوکی دیدین به مامور ها اطلاع بدید بمب گذاری شده تخلیه کنید.
پایان صحبت هایش جورج را به پله های پیچ پیچی رساند.مامور ها مدام تذکر خروج میدادند.از پله ها بالا رفت،مرد سیاه پوشی بین مردم از پله ها پایین امد و رو به رویش را گرفت و فریاد زد:اینجا چه غلطی میکنی
جورج رویش را به پله ها کرد و به زبان دیگه ای که مهارت داشت مرد را به سر حد کلافگی رساند و اینکه قانع شود که به طبقه بالا برود بی دردسر وارد اتاقکی از کتاب خونه ها شد.کتاب خانه ای بزرگ و مجهز از کتیبه و کتاب های تاریخی
دوربین های روی دیوار جنوبی و شرقی رو میتوانست ببیند اما با ان پوشش جورج هیچ چیز قابل تشخیص نبود.
از جیب کتش وسایلش را بیرون کشید.
یک شیشه گرد و مخصوص
کارش را به سرعت تمام کرد صدای خشن و مبهمی د نزدیکی در های ورودی به گوشش رسید. دست پاچه شد و شیشه مخصوص از دستانش لیز خورد و در نهایت روی کفش های چرم اش فرود امد
باید طبق نقشه پیش میرفت،اتاقک های بالایی هرم موزه میتوانست جای خوبی برای استقرار باشد
از نقطه های کور دیوار استفاده کرد وخودش را به اتاقک های بالایی رساند،اینجا پر از اثار هنری بود
صدای شلیک گلوله به گوشش رسید،سرش را طوری چرخاند که کلاهش عقب گرد کرد.وارد اتاقکی شد،مانند انباری بود..تاریک و مرطوب
به دنبال پریژ برق دستش را روی دیوار ها کشید و بعد از پیدا کردن پریز روشنش کرد.
دهانش از دیدن چیزی که میدید باز ماند
تابلوی مخوف اینجا چه کار میکرد؟
تابلوی مونالیزا نصب شده بر روی دیوار بود.اما این تابلو که داخل سالن درحال نمایش دادن بود..
فریاد ها و صدای اژیر هنوز ادامه داشت.
جورج شوکه زده شده بود به نزدیکی تابلو رفت و به روی نقاشی دست کشید
چشم نواز بود.فکری مثل خوره به جانش افتاد
نکند این نمایش پلیس بازی مانند سرقت سال ها قبل باشد
که دزد ها خودشان را پلیس جا زدند و تابلوی ارزشمند ون گوگ را به غارت برده بودند.افکارش را پس زد،ان ها پلیس های امنیتی بودند و حتما اینجا بمب گذاری شده بود،نمیتوانست یک بازی کثیف باشد.باید هرچه سریع تر ته توی این مسئله را در می اورد.به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت راه روی رفت که به سالن اصلی راه پیدا میکرد.به سالن اصلی رسید که تابلوی مونالیزا در انجا قرار داشت.اما سالنی پر از جنازه های مامور های امنیتی موزه و جای خالیه تابلوی مونالیزا..
حال تابلوی اصلی کدام بود؟
به سرقت رفته یا تابلویه نصب شده بر روی دیوار اتاقک نمدار!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.