یه روز صب که از خاب بیدار شدم تا خداگاه اولین تصیری واسه فرکانس چشمام فلوارد شد اون عکس قدیمی داییم که با ربان مشگی کع به دیوار قاب شده بود
با خودم گفتم مگه داییم چقدر سن داره
که الان به جای این ک توبقلش باشم و چشمام تو چشاش بخنده و گل بگمو گل بشنوم
باید اغوش خالیشو حس کنم باید بقضی که بخاطر نبودنش گلو به اغوش کشیده به سختی لابه لای حرفایی که مزه ی بقضو ناراختی دلتنگیو سایه یه نبودن داییم کنارمو میده قورت بدم و با بقضی که وقتی تاقت فرسا میشه از، چشام میزنه بیرون عکسشو بغل کنم
و باهاش حرف بزنم
که فکردن به این مثعله باعث شده بود بقض توی گلوم با اشکایی که به چشمام فرستاده رو نمایی کنه
بعد از به نفس کشیدن با عمقی زیاد وقتی اروم شدم
تصمیم گرفتم
قدر افرادی ک اطرافم در حال حیات هستن رو بیشتر بدونم
تصمیم گرفتم تا زندن بهشون شاخه گل بدم بهشون سر بزنم
که وقتی در ایده به همچین فرسخی قلبمو فرا گرفت بتونم تو اینه از خوودم سوال کنم وقتی زنده بود بهش چند تا شاخه گل دادم
چند بار باعث خندش شدم
چند بار کنارش از ته دل خندبدم
چند بار اغوششو حس کردم
چند بار بهش گفتم دوست دارم
تو همین فکرا بود که واقعا این جمله اب که میگه قدر همو داشته باشین شاید یه روز یکیتون اون بکی رو نداشته باشه رو با تک تک سلولای بدنم حس کردم
ارع واقعا راست میگه
قدر همو داشته باشین
قبل از اینکه بخودتون بیاین ببینین دیگ دیر شده
ههمون یادگاری زیاد داریم ولی و همیشه هستن قدر مانده گاران رابدونین
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
وای الهی من قربون این نویسنده نوجوان برم که جیگر خودمه
عالی بود منتنت این نویسنده بزرگ واقعن همکلاسی من است