اگر آن روز تکرار میشد بازهم خوشحالی در وجودم دیدن داشت از بابت نان طلاییِ ته دیگییِ قابلمه ی روحی و روغن فراوانِ آویزان از آن که گویی میلِ با روان بازی کردن را داشت و طبق معمول آب لب و لوچه ام تا کیلومتر ها راه می افتد.
همیشه در گوشه ی دورافتاده ذهنم برایم سوال بود چطور میتوانی ته دیگ را اینقدر ماهرانه و بدون ناشی گری دُرستُ حسابی تحویلمان دهی؟
بماند که بعد هم خودم،خودم را پاسخ میدادم:” خوب “بلد” است ، او مادر است و آشپزی را عمری ست زندگی کرده!”
حال از ته دیگ که بگذریم؛گاهاً که دست روی دهان بابا میگذارم و چشمانِ ریز و بینی قلمی اش ، چینُ چُرُکِ جا خشک کردهِ پهلویِ چشمانش را برانداز و حساب و کتاب میکنم با خودم میگویم:” واااای دختر! چقدر بابا شبیه مادرش است و من تا به حال به این موضوع عمیقاً دقت نکرده بودم! به جز حالت دهانش البته!”
از این هم بُگذریم به خودم میرسم.
به یاد دارم،خاله ثریا که آن قبل تر ها آمده بود میانه و مشغول خُرد کردن سبزی آش بود و هر از گاهی هم به خاطر کُند بودنِ چاقویِ در دستش گله میکرد یکدفعه از من سخن به میان آورد رو به عزیز گفت:”مامان زهرا چقدر شبیه عمه بزرگ و عمه کوچک و عموی کوچک اَش است؟”
عزیز همانطور که تکه های گوشت گوسفندی را از هم سوا میکرد نگاهش را تند کرد و گفت: “اصلا! خواب دیدی خیر باشد به این خوشگلی ست این دختر! (من هم که قند در دلم آب میکردم) حالا اگر میگفتی که شبیه عمه ی وسطی اش است باز یک توفیری داشت؛از آن گذشته زهرا شبیه خودم است!”
این که شبیه عزیز هستم را مُنکِر نمیشوم؛ چشمانِ جفتمان دُرشت و قهوه ای رنگ است اما اینکه کلاً شبیه خانواده پدرم نیستم را نه،خوشبختانه میتوانم دلیل وزن کمم را ، اندام لاغرم و قد نسبتا بلند و کشیده ام و موهای خرمایی رنگم(به جز چشمان درشت قهوه ایِ روشنم) را به عمه و عمو هایم و اندکی هم به مادر پدرم نسبت دهم و از بابت”خوشبحالت که لاغری و…” دلیل موجه آورده و رهایی یابم:))
نوشتم آمد تا بگوید، من یعنی ما(خانواده ام) گره ها ی ریز و دُرشت خورده ایم با خانواده پدری ام که متاسفانه قلم یاری نمی کند ادامه اش را…
مَخلَصَش: مادر پدرم ته دیگ هایش عَجیب دیدنی و خوردنی است:/دلتان نخواهد یک وقت!
مضاف بر اینکه من شصد درصد ام را شبیه به خواهر و برادر هایِ پدرم هستم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.