برای مطالعه قسمت نهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت نهم)
مهسیما_ رفته بودم پیش نیلا باهم درس بخونیم .
+ آره جون عمتون شما پیش هم درس میخونید !
مهسیما با خنده گفت : عه آبجی !
+ والا دیگه آبجی نداره که !
هر دو باهم خندیدیمو از پله ها پایین رفتیم .
خیلی هماهنگ و با صدای بلند گفتیم : سلاااااام گلاتون اومدن
همه به سمتمون برگشتن و با خوشرویی جوابمون رو دادند . با همه که احوال پرسی کردم روی مبل دو نفره ای پیش شیوا نشستم .
+ خب چطور مطوری زنداداش چه خبرا ؟
شیوا با حرص گفت : صد بار نگفتم نگو زنداداش ؟!
خنده ای کردم . شیوا هم سن خودمه . به خاطر همین بدش میاد بهش بگم زنداداش . میگه حس میکنم سنم خیلی زیاده . منم بعضی وقتا برای اینکه حرصش بدم میگم زنداداش . تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و خیلی جور بودیم . تو همین رفاقت و رفت و آمد های من و شیوا ، ماهان عاشقش شد . وقتی حس قلبی ماهان رو به شیوا گفتم ، فهمیدم اووو مثل اینکه شیوا هم به ماهان یه حس هایی داشته ، خلاصه که این دو مرغ عشق اینطوری باهم آشنا شدن و ازدواج کردن .
با صدای شیوا به خودم اومدم :
_ تو چه فکری هستی کلک ؟!
+ خاعک بر سرت من اصلا تو دام اون فکر و خیالا نمی افتم . داشتم به آشنایی تو و ماهان فکر میکردم .
_ اولا اینقدر به خودت مطمئن نباش ، عشق درست وقتی که فکرشم نمیکنی میاد سراغت ، دوما آره جون عمت تو به ما فکر میکردی ؟!
+ آقا بیاید از این یدونه عمه من بکشید بیرون ، چه کار به کار اون بیچاره دارید آخه ؟!
_ بگو از درد خودم میگم که یه وقت کسی به عمه بردیا چیزی نگه ولی اینقدر خودتو نکش بالا بری پایین بیای عمه ای .
خنده ای کردم و گفتم : تو نمیدونی عمه بودن بد دردیه !
_ ولی درد عمه بودن میارزه به اینکه داداش داشته باشی .
+ اهوم ولی غصه نخور که داداش نداری ، عوضش یه شوهر خوب داری.
با لبخند گفت : آره ، هم شوهرمه ، هم داداشمه ، هم رفیقمه ، هم عشقمه همین دیگه کل زندگیمه
+ اوووف خب حالا نگو حسودی میکنم .
خندید و منم باهاش خندیدم .
همینطور مشغول گپ زدن با شیوا بودم که چشمم افتاد به گردن کبودش که از شال بیرون زده بود . چشمک شیطونی زدم و گفتم : اووو فکر نمیکردم داداشم اینقدر خشن باشه و اشاره ای به گردنش کردم . هول شالشو مرتب کرد و گفت : خاعک بر سرت منحرف
+ مثل اینکه دیشب شب جمعه خیلی بهتون خوش گذشته
با خجالت آشکاری گفت : برو بابا شب جمعه کجا بود ؟!
+ عه یعنی میخوای بگی گردنت خورده به لبه تخت !
چشم غره ی توپی بهم رفت و گفت : د ببند ورپریده آبروم رفت .
خنده ی بلندی کردم که همون موقع مامان گفت : بچه ها شام حاضره بیاید
به سمت میز شام رفتیم . رو به مامان گفتم : آخ مامانی حواسم نبود بیام کمکت ببخشید .
مامان لبخندی زد و گفت : نه عزیزم کار خاصی نداشتم .
لبخندی زدم و نشستم . بعد از خوردن شام با کمک شیوا و مهسیما میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو شستیم . فردا باید میرفتم مدرسه . از جمع خداحافظی کردم و به اتاقم اومدم تا بخوابم . لباسامو با یه دست لباس خواب آبی که قلب های سفید روش داشت عوض کردم . که صدای زدن در اومد .
+ بفرمایید
در باز شد و ماهان اومد داخل .
ماهان_ وقت داری ؟
+ برای تو همیشه وقت دارم
لبخندی زد و در و بست و اومد و کنارم لبه تخت نشست .
ماهان_ خب خواهر گلم ، چه خبرا ؟ اوضاع چطوره ؟ اصل حالت خوبه ؟
لبخندی زدم و گفتم : خدا رو شکر همه چیز خوبه ، حال منم با حال شما عالیه
ماهان_ شنیدم ماشینت خراب شده نتونستی بیای
+ اوم آره اصلا نمیدونم چش شد !
ماهان_ آها ! خب پس برام تعریف کن چیکارش کردی ، خودت کجا موندی ؟ البته مامان بهم گفته ولی میخوام خودت با اون فضاسازی خاصی که انجام میدی ، بگی .
برای مطالعه قسمت یازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت یازدهم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.