داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت یازدهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت دهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت دهم)

خنده ی ریزی کردم . ماهان راست میگه . از اونجایی که با ماهان خیلی راحتم و مثل رفیقم میمونه ، همیشه بدون ترس ، هر چی که برام اتفاق میفتاد رو با فضاسازی کامل براش تعریف میکنم و اونم با حوصله همه حرفامو گوش میکنه .
چهار زانو روی تخت نشستم و ماهانم مثل خودم نشست . همه چیو براش گفتم . از اونجایی که تو جاده آرام و برادرش رو دیدم تا سرماخوردگی و درمانگاه رفتنم . وقتی حرفام تموم شد ، ماهان لبخندی زد و گفت : خب حالا لازم نبود اینقدر دقیق بگی .
با تعجب گفتم : واا ! خودت گفتی واست تعریف کنم .
ماهان_ دلم واسه حرف زدن باهات تنگ شده بود .
+ خب چرا وایمیستی دلت تنگ بشه ، زود به زود همدیگرو ببینیم حرف بزنیم .
دستی به سرم کشید و گفت : این مدت خیلی درگیر کار بودم ، توام که دیگه شاغل شدی.
+ اگه کار کردن بین من و داداشم فاصله میندازه ، اصلا نمیخوام کار کنم !
با خنده گفت : آخه جوجه تو دیگه خانومی شدی ولی حرف زدنت مثل بچه هاست . با لحن بچگانه ای گفتم : خوشم میاد !
این بار قهقهه اش به هوا رفت . با دیدن خندش منم خندیدم .
وقتی خندش تموم شد گفت : راستی تو که ماشین نداری فردا چجوری میخوای بری ؟
+ مجبورم دربست بگیرم .
_ نه لازم نیست ، من فردا میخوام به تهران برم تا با یه شرکت قرارداد ببندم . توام ساعت ۶ آماده باش میام دنبالت باهم بریم .
با شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم . خیلی وقت بود با ماهان تو جاده نرفته بودم . دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونش کاشتم .
+ چشم داداشی ساعت ۶ منتظرتم
ماهان متقابلاً پیشونیمو بوسید و گفت : ساعت ۶ نیام بیدارت کنم آماده باش .
+ نه خیالت راحت .
_ ببینیم و تعریف کنیم
+ هم میبینیم هم تعریف میکنیم

ماهان خندید و بعد از خداحافظی رفت . منم چمدون و وسایلم رو آماده کردم و گوشی رو ساعت ۵:۳۰ گذاشتم و خوابیدم و به سه نکشیده خوابم برد .

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . خواستم خاموشش کنم که نگاهم به تصویر ماهان که خاموش و روشن میشد  ، افتاد .
یهو ویندوزم بالا اومد و از جام پریدم . خواستم جوابشو بدم که یاد صدای خروسیم افتادم . لیوان آبو از رو میز کنار تخت برداشتم و خوردم تا یکم صدام بهتر شه .
جواب دادم :
+ الو
_ سلام مهرسا چرا گوشیتو جواب نمیدی زود بیا پایین ساعت شیشو گذشته .
نگاهی به ساعت گوشی انداختم ، ۶ و دو دقیقه بود .
+ خب حالا یجوری میگی گذشته انگار چقدره ، ده مینی پایینم .
سریع گوشی رو قطع کردم و اجازه غر زدن بهش ندادم . پریدم تو سرویس و زود کارامو انجام دادم و بیرون اومدم .
مانتو و شلوار و مقنعه ام رو که از دیشب رو‌ چمدون گذاشته بودم پوشیدم . یه آب رسان و بالم لب به صورت و لبم زدم و اومدم بیرون .
ماشین ماهان جلوی در بود .
با دیدن من پایین اومد و بعد از سلام و احوال پرسی چمدونم رو گذاشت تو ماشین .
نشستم و راه افتادیم .
ماهان_ خب اینم از قصه ی شما !
با تعجب گفتم : قصه ی من ؟!
ماهان_ اوم دیدیم و تعریف کردیم .
تازه فهمیدم منظورش چیه . با قیافه مظلومی گفتم : آقا خب چیکار کنم ، اینقدر خسته بودم صدای آلارم گوشیو نشنیدم .
ماهان_ اوکی ، با این قیافه مظلوم که به خودت گرفتی چیزی نمیتونم بگم .
لبخند پیروزمندانه ای زدم که گفت : صبحانه هم که نخوردی ، اون پشت دو تا ساندویچ و مقداری میوه هست بیار بخوریم .
به حرفش گوش دادم .
بعد هم آهنگ شادی گذاشتم و تا رسیدن به مقصد کلی گفتیم و خندیدیم و همراه آهنگ ادا ریختیم . بخاطر همین بود که من همیشه عاشق همسفر شدن با ماهان بودم ‌.

برای مطالعه قسمت دوازدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت دوازدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *