رخنهِ درِ زندان کمتر و کمتر میشد و دختر نور خورشید را به سختی میدید. آزادی برای همیشه از بین میرود و دیگر تنها در خواب برای سرنوشتش تصمیم خواهد گرفت.
نجوای جسورانه پرواز در سرش ترقه بازی میکرد، اما دختر خوب میدانست هیچ راه فراری وجود ندارد.
لبخندی زد و به صورت داماد نگاه کرد:
+قَبِلتُ، قبول میکنم
نویسنده: تینا ملبورن
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.