گوش او که پیچ خورد لاله گوش من هم سرخ شد،مثل همان سیبی که نتوانسته بود بدزدد.
دندان هایش هوا را گاز میزدند.
مغازه دار داد میزد که کاسب ها بیشتر حواس شان را جمع کنند،مبادا باز این گداهای کوچکِ خبیث مالشان را بقاپند!
از مغازه پرتش کردند بیرون.از صبح این سومین دزدی ناموفقش بود.
اول دورتر بود.انگار از روی یک آینه ی محدب میدیدمش.دست هایش،که رو به مردم میگرفت شان،بزرگ بود،بزرگ تر از تمام جثه اش.اندازه یک سیاره.اصلا انگار تمام تنش شده بود همان یک کف دستِ چرکمرده که سمت آدمها میگرفت و مابقی تکه گوشت های اضافی بودند که یکی با بی دقتی پیچیده بودشان لای یک مشت استخوان و رگ و پی.
نزدیک تر که آمد چشمهایش جای آن دست های بزرگ و قدِ یک سیاره را گرفتند.
زل زلِ نگاهش ماسیده بود به من.به کیف پولی که همراهم نبود.
دست بردم و از لای کتابهای قفسه، الیور توییست را بیرون کشیدم.
انگار آن نگاه فقط پول را میدید،فقط کاغذ های ارزی ای که بین دست های آلوده ی آدمها رد و بدل میشد.کاغذ هایی که رنگشان فرق میکرد و رویشان عدد بود نه واژه.
فرق کاغذ خوب از کاغذ بد را میفهمید.لال نبود.زبان باز کرد. _پول تقلبی نه،فقط پولِ…
گفتم:اینکه پول نیست.
از خوشمزه بازیِ کلیشه ای من خوشش نیامد.راهش را کشید.
گفتم:خواستم رسمِ خوب گدایی کردن و (آرامتر نجوا کردم) خوب سیب دزدیدن رو یادت بدم.
(صدایم را حق به جانب بالا بردم و خاطر نشان کردم):و اِلا منم اهل این داستانا نیستم.علم،دانش،کتاب.. همه شونو ببرن سر تخته مرده شور خونه..
عقب گرد کرد.کتاب را از دستم قاپید و زد به چاک.
بعد ها از شاگرد کتابفروشی ام شنیدم لای کاغذهای آن کتاب گل میگذارد و انتهای خیابان میفروشد.
هیچ وقت نپرسیدم چطور گل هایی!
دوست دارم فکر کنم رز های مینیاتوری یا میخک های رنگی، و در غمگینانه ترین حالت لیلیوم و گلایل..
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
عالی
دست ب قلمت عالیه ، ایدتم جالبه