شبها به یادت قدم میزنم در کوچه ای که ماهش تو بودی و من گنجشکی که آرزو داشت لانه اش را تو روشن کنی تو همان فرشته ی (چشم کهربایی) هستی که دستانت را در دستانم در رویا میبینم
کلاه هودی خوشرنگم را روی سرم میگذارم دست در جیب شلوارم فرو میکنم، ایرپاد را درمیاورم و به گوشیم وصل میکنم و آنها را در گوشهایم میگذارم گوشی به دست در جیب آرام آرام چشمهایم را روی هم بسته نگه میدارم
و طلب آرامش میشوم قدمهای را کندتر از قبل برمیدارم سرم را با آهنگ محبوبم تکان میدهم چشمهایم را به کفشهایم میدوزم بعد از زل زدن به کفشهایم چمشهایم را بالا میبرم تا به روبه رو زل میزنم
ناگهان می ایستم مردمک چشمهایم میلرزد یخ میزنم
قلبم به در و دیواره ی سینم خودش را میکوبد پلک نمیزنم
(چشم های کهرباییش) دست و پاهایم را بهم قفل میکند
از زیبایی چشمهایش نفسم بند میاد رهگذران را نمیبینم خود را نمیدیدم چشم هایم هیچ چیز را نمیدید فقط (فقط چشم های کهرباییش) را شکار کرده بودند او لب میزند و من جان میدهم برای آواز صدایش، آدرس یک جایی را میخواهد اما من نمیشنوم
گویا زبانم را با زنجیر در دهانم حبس کرده اند که نتوانم آن را حرکت کنم و به آن (چشم های کهربایی) که با کلافگی بهم نگاه میکند جواب بدهم
چشمهایم را میبندم تا کمی فقط کمی خودم را جمع و جور میکنم
و بیشتر از این آن (چشم کهرباییش) را منتظر نگذرام نفسم را اه مانند بیرون میفرستم و به آنی چشمهایم را باز میکنم
فرو میریزم قلبم از حرکت می ایستد با بهت چشمهایم را دور تا دور کوچه میچرخانم جنون آور سرم را تکان میدهم دست لرزانم را روی سرم میگذارم
نیست نبود (چشم کهربایی) نبود او رفته بود بغضم گلویم را میسوزاند، ای کاش میمردم اما برای ثانیه ای هم چشمهایم را نمیبستم
(چشم کهرباییم) رفت اویی که با یک نگاه دلم را لرزاند
قافل از اینکه کسی هست که در اوج۶٠ سالگیش عصا به دست هر روزش را دو ساعت در همان کوچه قدم میزند به امید فقط یک نگاه دیگر به چــشــمـ هــایــ مـــعــصــوم کــهـربایــشــ
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.