هجوم افکار به مغزم توانایی هر حسی را برایم ناممکن کرده بود قرار براین بود برای اولین بار قدم در جایی بگزارم که فقط روایت گونه از زبان عزیز شنیده بودم هر جا که بود دلپذیر نبود برای منی که حتی نمیتوانستم قدم بر سبزه هایی که پاهایم را قل قلک دهند و مورچه های ریز از سر و دوشم بالا روند ولی مجبور به این تحمل بودم مگر کاری جز نشستن و دیدن داشتم حمل کردن توسط برادرم اشکهایم را جاری میساخت معالج خانوادگی این کلمات را در ذهنم چیده بود که امروز اولین و اخرین روزت است باید خودت را با روبه رویی با هر احتمالی اماده کنی برایم سخت بود و در هر حال غیر ممکن..استرس همیشگی لحضات را زهر میساخت ولی امید هیچ کس از بین نرفته بود صندلی چرخ دار را از اتومبیل پیاده و بر روی علف زارها گذاشتند نشیمن گاهی با فضایی دلپذیر در کنار بوته های گل سرخ زیبایی را چند برابر کرده بود عطر گل یاس در مشام میپیچید همچون تکه ای از بهشت بود و روایت عزیز از این نشیمنگاه را به خوبی جلوه میداد پرنده کوچک در دام گربه بود باید نجاتش میدادن با تمام قوا دستان سرد خود را بر روی صندلی گذاشته و نام خدا را بر زبان اوردم قلقلک چمن ها را بر زیر پاهایم حس کردم اشک های مملو از خوشحالی بر گونه هایم سرازیر میشد و این به یادماندنی ترین روز در نشیمنگاهی بود که هیچ گاه فرصت دیدنش را نداشتم…..خاطرم باشد اگر روزی دلم در خاطراتم جا ماند بخاطر اورم خاطراتی که خاطراتم را به خاطره ها سپرد شاید دل کند دلم از این خاطره ها.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.