امروزدل همه بچه های آسایشگاه گرفته بودانگارهرچی غم توشهربودآوردن ریختن توحیاط هرکی یه گوشه کزکرده گلدون گل یخ برداشتم رفتم گوشه آسمون حیاط آسایشگاه آخه فقط همون گوشه حیاط آسمون آبیه بقیش خاکستریه نشستم کناردیوارخیره شدم به آسمون عجیب بودامروزاین گوشه هم خاکستری بودزنگ در زدن نگهبان در بازکرده آمبولانس اومدداخل دونفرازتودرعقبش یک برانکاردرواوردن بیرون باعجله رفتن توسالن توراه رودکترجاویدباچندتاپرستاررفتنذتواتاق مریم گلی آروم رفتم وایستادم کناردرنگاه کردم مریم گلی خواب بود.مثل موقعه هایی که تشنج میکردکلی کف صابون ازدهنش میومدالانم اونجوری شده بودولی خواب بودموهاش ازتخت آویزون بود.مثل شب زیبابودموج موهاش دکترجاویدگریه میکرد ملافه کشیدن روی صورتش اون دوتامردگذاشتنش روی برانکارد رفتم وایستادم کنارتختش ملافه ازروی صورتش کنار زدم خیلی نازخوابیده بودآروم مژه های بلندشوباسرانگشت نوازش کردم به دکترجاویدنگاه کردم گفتم مریم گلی دوست نداره روی صورتش ملافه بندازه میگه قلبم میگیره دکترچرامریم گلی بیدارنمیشه اون که این وقت روزنمیخوابیددکترخودشوکنترول میکردکه اشکاش نریزه ولی کاسه چشماش مثل خون قرمزبودپرستارامریم گلی بردن گذاشتنش توامبولانس ودرشوبستن رفتن کلاغا روی درختای سربه فلک کشیده آسایشگاه سروصدامیکردنانگاراوناهم فهمیده بودن مریم گلی دیگه نمیادهمه غمگین بودن انگارگردغم پاشیده بودن تواسایشگاه حتی حمیدبندری ام دیگه امروزنمیخوندکه بقیه شادبشن رفتم کنارش نشستم سازدهنیشوتوبغل گرفته بودوبه زمین نگاه میکرد زدم روشونش گفتم چرانمیخونی نگاه کردگفت عاموسی چی بوخونوم سی دنیای نامردخیره شدم به آسمون آسمونم ابراش سیاه بوددلم گرفت انگاردیگه مردگلی نمیاد رفت برای همیشه ازهمون همیشه هاکه دیگه برگشتی نداره…..
کاش برای ماهم زودتموم بشه زندگی
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.