قطعا هیچکس در جهان لحظه تولدش را به خاطر نمیآورد. من اما، چیزهایی از آن روز را به یاد دارم. البته نه آن لحظهای که نوزاد خونین وحشتزده را از مکان امنش بیرون میکشند و میگویند:
«سلام! ما تو را به این دنیا آوردهایم تا نفس کشیدن را تجربه کنی. درواقع آنقدر اینجا به خودمان خوش میگذرد که این فرصت را از تو دریغ نکردیم. ماموریت تو این است: زندگی کن، اشتباه کن تا سرزنشت کنیم و بارها شکست بخور ولی بازهم ادامه بده و هرگونه افکار ناامیدانه را از ذهنت بیرون کن چراکه خودکشی چیزیست که به آن حرام میگویند و حرام شامل کارهایی میشود که نباید انجام داد. اما نگران نباش چون پس از چندی زیستن در این جهان جسمت را به چیزی به نام خاک میسپاریم و روحت به همان جایی میرود که از آن آمدهای.»
و بعد لبخند میزنند و خدارا شکر میکنند که نوزاد گریان بیچاره قادر به حرف زدن نیست؛ چراکه اگر ازشان میپرسید:«دقیقا از کجا آمدهام» یقینا هیچ جواب نداشتند.
نه! خاطرهی من مربوط به قبل از تولد است.
به یاد میآورم که از مرتفع ترین مکان ممکن به پایین پرت شدم. یا بهتر بگویم، مرتفع ترین مکان ناممکن.
از منبع نور به سمت تاریکی رها شدم. و هرچه بیشتر سمت تاریکی میرفتم بیشتر متوجه ارتفاع آن مکان نورانی میشدم. گویی آغوشی بر خلاف میل هردویمان مرا رها کرده بود و من از آن آغوش امن پرنور به سمت این پستی و تاریکی کشیده شدم.
بارها سعی کردهام این خاطره را برای دیگران توصیف کنم. برای مامان، بابا، خورشید و…
هرزمان که خورشید نمرهی بیست در درس هایش میگیرد به او یادآوری میکنم که من یکبار نور را دیدهام.
و حسابی حالش گرفته میشود. راستش را بخواهید دلم برایش میسوزد. او هیچوقت نمیتواند معنی اسمش را درک کند. البته امیدوارم دل او هم برای من بسوزد چون من نه تنها معنی اسمم را درک نمیکنم بلکه نابغهی ریاضی هم نیستم.
وقتی بچه بودم یکبار از بابا پرسیدم:«بنظرت آسمون چه شکلیه؟»
گفت:«آبی رنگه. روزها یک دایره نورانی گنده داره که اسمش خورشیده و شب ها هم نور های ریزی به اسم ستاره»
-آبی چه رنگیه؟
رنگ دریا
-دریا چه رنگیه؟
رنگ آسمون.
-پس… بنظرت آسمون چه شکلیه؟
مکث کرد و گفت:
قشنگه. اونقدر قشنگ که میشه سالها نگاهش کرد و خسته نشد. تو یکروز میبینیش. بهت قول میدم. اون روز بیا و برای منم توصیفش کن.
میدانستم که او هم نمیداند آسمان چیست. حتی خورشید که مسایل دشوار ریاضی را حل میکند هم نمیداند.
تنها چیزی که میدانیم این است که خورشید درخشان است.مانند اسمش . و آسمان زیبا است و ظاهراً من خیلی شباهتی به آن ندارم. بابا همیشه میگوید: تو زیبایی حتی زیبا تر از آسمان. اما میدانم که دروغ میگوید. او تا به حال نه آسمان را دیده است نه من را.
مامان میگوید:«خدا اگر نعمتی رو از کسی دریغ کنه بجاش یه برتری دیگه توی وجودش قرار میده. یچیزی که به بقیه بندههاش نداده»
و من مانند همیشه مثال نقض تمام امیدواری های او بودم.
نه کودک شیرین زبانی بودهام، نه شاگرد نمونهای در مدرسه، نه در ورزش مهارتی دارم و نه به هنر علاقهای.
همیشه معمولی بودم، همیشه و در همه چیز، بجز «دیدن».
اصلا تنها تفاوت من با انسان های معمولی دیگر همین است.
ای خواننده! احتمالا تو در طول تمام این سالهایی که با عنوان «زندگی کردن» گذراندهای، بیشتر از من از فعل «دیدن» استفاده کرده ای.
تو آسمان را میبینی، خورشید را میبینی، دست های رقصان بابا روی کلیدهای پیانو را میبینی، نوشته های سیاه روی کاغذ سفید را میبینی، جهل را، ظلم را، آن کودک دستمال فروش کنار خیابان را، زندگی را و حتی مرگ را هم خواهی دید.
پس… شاید استعداد من همین است. ندیدن
من میتوانم نهال تنهای کنار پارک را نبینم، نام شاگرد ممتاز روی بیلبورد مدرسه را نبینم، اشک های عزیزانم را، درد را، شهری مرده را، اصلا خود مرگ را
حتی میتوانم زندگی را هم….
نبینم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
من نمیدونم واقعا میتونی ببینی یا نه یا این وصف حال یک فرد نابیناست اما مطمئنم امید بخشیدن بهتر از ناامید بودن وشک ندارم حتی اگر نابینا باشی یاحتی بینا مهم ترین چیزی که بینایی آدم و میگیره ناامیدیه هرچند هیچ وقت یه بینا نمیتونه جسارت اینو به خودش بده که بگه میتونه یه نابینا رو درک کنه