در حیاط بودم که عشق را دیدم. به شکل نازک و زیبا درآمد و در قلبم رشد کرد و جانم را فرا گرفت هر نفسی با عشق، به زندگی پا می گذاشت
عشق، آتشی بود که در دلم شعله ور شد و هرشب در سوز دلم، نغمه ای خواند با عشق، همه ی تنهاییم را فراموش کردم و در خواب ها به رویا ی با او بودن پریدن
در حیاط بودم که عشق را چشیدن مانند شیرینی گل های بهاری به همه ی وجودم تازگی و شادابی بخشید و در هر لحظه با عشق تجدید زندگی کردم
عشق بادی بود که در دلم می گذشت و همه ی درد ها و رنج هایم با خود برد و در دستان آرامش دلم به گرمایش می پیوست
عشق رازی است که در قلبم پنهان است و هر جایی که باشم در حیاط بودم که عشق را درک کردم و با لبخندی بر لب به او تسلیم شدم
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.