روزی دونده ماهری که در مسابقات بزرگی مقام آورده بود و در رشته خودش سرشناس بود در حال دویدن و تمرین صبحگاهیاش بود. او در مسیری که همیشه میدوید به ناگاه توجهاش به سنگی جلب شد و در ذهنش خودش را با سنگ مقایسه کرد، متوجه شد که سنگ پا ندارد و او دارد، متوجه شد که سنگ حرکت نمیکند و او میکند، متوجه شد که او قدرت دارد و سنگ ندارد و…
اما او از یک چیز سر در نیاورد، اینکه چرا باید بدود؟ او آنقدر در زندگیاش دویده بود که یادش رفته اصلا چرا باید بدود و حرکت کند و در نهایت هدفاش از این کار چه باید باشد؟ با خودش فکر کرد شاید سنگ هم روزی حرکت میکرده اما درست در همین نقطه ایستاده و از خود پرسیده چرا باید حرکت کند؛ و انگار از آن موقع هنوز جوابش را پیدا نکرده که به راه خود ادامه دهد. دونده رو به آسمان آبی، طلوع خورشید و در کنار سنگ دراز کشید تا کمی فکر کند.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.