روزی پسری نزد حکیم رفت. گفت:< میخوام همه چیز دنیا را بدانم.
به پسر دو سطل آب داد. وگفت:<این سطل را تا ته آن خیابان برر.
پسر سطل برد.
مرد گفت:<حالا برگردون.
پسر بگردوند آب مالامال، حالا نصفش مانده بود.
مرد گفت:<حالا برو خانه و دوباره برگرد.
پسر گفت:<که من الان هیچ کاری نکردم.
تو الان درسی یاد گرفتی که مردم بابتش پول ميدند
بابت چی؟
تو الان کار و تلاش یاد گرفتی. تو فهمیدی که فقط دوسطل نتونستی تحمل کنی.
تو چطور حالا می تونی بار زندگی را تحمل کنی؟
چطور می تونی این همه خرد را یاد بگیری.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
عالی
ممنونم محمد جان