در تمام این مدت به حدی خسته و درمانده بودم که هیچ چیز دیگر مرا سر ذوق نمی آورد .
دیوانی در دست داشتم و بر تاج تخت تکیه زده بودم و همین برای کم شدن چیزی که در ذهنم سر و صدا میکرد و دور مغزم می پیچید کافی بود …
حداقل برای چند دقیقه …
از جا بلند می شوم تا برای خوردن چیزی، به آشپز خانه بروم کسی در خانه نیست و سکوت جولان می دهد .
سرم سنگین است و گیج میرود از صبح تا غروب چیزی نخورده بودم .
چشمانم سیاهی رفت و دستم را به دیوار گرفتم .
توانایی هیچ کاری را نداشتم ،نه بر داشتن قدم بعد ، نه برگشتن به عقب و نه حتی نشستن …
ناگهان چشمانم تار شد و از پشت زمین خوردم
سیاهی مطلق
ولی نه ، تلألویی آبی رنگ چون آب های مواج دریا روی هم می غلطیدند و به من نزدیک می شدند .
با خیسی صورتم هوشیار شدم .
با چشمانی که خون درونش حلقه زده بود نگران و نالان آب به صورتم می پاشید و به محض دیدن چشمان بازم شروع کرد:…
چرا دوباره ؟
ناهارت که روی میز بود چرا نخوردی ؟
می خوای خودتو بکشی ؟
ومنی که حتی توان باز کردن لبهایم را هم نداشتم .
با تمام توان روی دستش کوبیدم تا متوجه سیاه شدنم بشود و دست از این نصیحت های خیسش بردارد .
توان نفس کشیدن نداشتم به صورتم زل زد و از ترس ، چشمانش هر لحظه گشاد تر می شد .
با گریه پدرم را صدا کرد …
آمد و با دیدنم با دستپاچگی مرا برعکس روی دستش خواباند و به وسط کتفم ضربه زد .
درد کمرم را احساس می کردم اما جریان هوا در ریه هایم را نه …
بلندم کرد و زیر شانه هایم را گرفت و به عقب کشید و حالا هوا بود که نسیب ریه های تشنه ام می شد.
با ضعف بسیار و قیافه ای نیمه مرده به هر دو چشم دوختم .
به چشمان مادری که اشک در آن حلقه زده بود و پدری که با دیدنم نفس راحتی کشید.
چه قدر دوستشان داشتم … (:
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
😍