شاید دلهرهایم معنی پایان میدهد و به من می گوید همه چیز تمام شده و هر کاری هم کنی دیگر فایده ندارد حالا دیگر مطمئن باش که دیگر امیدی به باریدن باران نیست. در میان یک بیابان خشک و بی علف تنها درختش که سبز و استوار مانده بود من بودم و به بقیه نشان میدادم در عمق تاریکی شاید ذره ای نور و روشنایی وجود داشته باشد .بدون بارش باران هم استوار بودم و هیچ طوفانی یا اتفاق غیر منتظره ای به من آسیب نمیرساند ، اما امان از وقتی که این جمله را فراموش کردم ، یک پادشاه را فقط یک پادشاه دیگر میتواند حذف کند. ناگهان یک روز دیدم جوانه ای دارد از دل خاک بیرون میزند ، آن زمان بود که حس حسادتم که شاید دیگر فقط من تنها نور در تاریکی نبودم و آن جوانه هم اضافه شده بود تمام وجود و روحم را فرا گرفت ، حالا دیگر تاریکی من را جذب خودش کرده بود و توسط آن باتلاق پر از کثافت داشتم به پائین کشیده میشدم. آن حسادت هر روز هر چقدر زیاد میشد شاخه ها و برگ هایم کم کم میریخت ، بعد از مدتی مانند درختی تکیده و پیر شده بودم و بی شاخ و برگ . و آن جوانه به مرور شاخ و برگی به خود دیده بود و زیباتر شده بود. تاریکی روشنایی را به درون خود میکشد و روشنایی هم تاریکی را مانند غدا هضم میکند
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.