قاصدکی بر دامنم نشست
ربودمش…
از درون به خود پیچیده بود اما این پیچیدگی…
این در خود جمع شدگی تارهای نازک وجودش را پدید آورده بود
دستهایم ظرافت این موجود نیمه پژمرده را نداشت
با کنج انگشتم نوازشش کردم…
نیمی از وجودش خمیده شد…
بر آن دمیدم…چند تکه از پرهایش به جریان باد تسلیم شد
اشک در چشمان حلقه زد و بر او بارید…ترشد
با غبار کف دستهایم یکی شد
خواستم که جای امنتری را با کوچکترین انگشتم برایش بسازم
از میان به دوقسمت شد…
او مرده بود
و من چه بی احتیاط و بیاندیشه سعی داشتم از آن محافظت کنم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
زیبااا😍🎀