رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

زندگی در سکوت

نویسنده: ابوالفضل نجفی

“بخند تا دنیا با تو بخندد، بگری تا تنها با خود بگریی”
الا ویلر ویلکاکس
اتاقک پیرمرد بالا آن تپه ناشناس بود، آن تپه غریبه، کهن با پشته‌هایی فرسوده که از دامنه تا قله خودش بوته‌های خشن داشت. پیرمرد بیست و هفت سال آخر زندگی را در این تپه‌زار گذرانیده بود و پشت همین تپه‌ها مزرعه کلمی داشت که هر تابستان به تنهایی در آن کلم می‌کاشت، شبانه بهش آب می‌داد و تا اول پاییز کلم‌های تازه و خوشی که در آمده بودند، آنها را می‌چید؛ به این ترتیب روزگار درازی را فقط کلم خالی می‌خورد وانگهی ممکن بود این میوه را بشکل خام هم بخورد
پیرمرد ناخوش دو چشم موذی، ابرو‌های کلفت به هم پیوسته، یک غبغب برآمده داشت که باعث می‌شد گاهی به دشواری تنفس بکند. صورتش مثل چوب راش زرد، مثل آن چقدر بوی غریبه‌ای داشت. دست‌های دراز کلفتی که گویی برای چیدن کلم مخصوص شده بودند و شکم آویزانی داشت: پیرمرد بسیار چاق بود و از دو سه ماه پیش یکدسته لکه سیاه بشکلی که یک خال مادرزادی دارد رو بدن او در آمده بود، رو سر زانو، سینه، صورت و حتی روی پلک‌هایش، این خال‌های سیاه که پوست را تنگ می‌کنند به طوری که گویی اگر یک نفر غریبه پیرمرد را دیده بود به زودی ملتفت می‌شد که او در ناخوشی تازه‌ای به سر می‌کند.
آسمان صبح بود و نیمی از کرت‌بندی‌های اطراف در ستونهای طلائی پرتو خورشید زرد می‌شد. در همین وقت پیرمرد ناخوش بزحمت سر پا شد و مثل اینکه حالا بچه شده باشد به کمک دیوار پشتی که بسیار خلوت بود و جای دست هم داشت، تا دم پنجره رفت و یک گرد و خاک موذی از جلو پنجره گذشت.این باد زرد هرچه کثیفی و نا مرتبی بود، با خودش جمع می‌کرد می‌برد و از لای پنجره داخل اتاق شد که پیرمرد اتفاقاً با یک نفس طولانی آن را به ریه خودش فرو برد. در همین لحظه پیرمرد ناگهان ملتفت شد سقف چکه می‌کند. با خود گفت لابد شیب سقف کافی نیست. پس رفت پالتوی خودش را از روی لبه تخت برداشت. پالتوی پیرمرد بسیار سرد بود مخصوصا از داخل پهلو و سینه، چون شبنمی شده بود. پیرمرد گفت نباید تورا بپوشم یا اگر پوشیدم از تنم درآرم چون هر کاری بکنم آخر تنم سرد می‌شود. اگر کمی با تو کشمکش کنم خوب می‌شود، به تنم دوباره جا می‌اُفتی. وسائل اتاق هم شبنمی شده. لابد صورت من هم شبنمی شده و همه بدنم. می‌بینی این شبنم همه چیز را خوش کرده مگر تو و تن مرا که مال هم هستید و از اتاقک خارج شد تا این مسئله را حل بکند: همین که در را باز کرد یک باد آشنا یک باد تند داخل اتاق شد.این باد، زرد نبود بلکه دیگر یک باد سرد موذی بود. پیرمرد آغاز کرد قدم بزند. صدای جابجایی سنگهای خرد و ریز شدن مارچوبه‌ها با هر قدم پیرمرد شنیدنی بود و به صدای موذی باد آمیخته می‌شد.
همه جا سوت و کور بود،از طرف کوه یک باد سرد موذی می‌وزید و سایه جنگل روی تپه افتاده بود. پیرمرد در حاشیه اتاقک به دور دوست نگاه می‌کرد: شهر به تپه‌زار بسیار نزدیک بود. بلندی ساختمان‌ها، این طبقاتی که به وقت غروب بنظر می‌آید تکشان به خورشید می‌خورد، همین طبقات از اینجا دیده می‌شد. اما پیرمرد مایل نبود به آنجا برود. برعکس بسیار به این طبیعت زرد خو کرده بود.
پیرمرد به پشت اتاقک رفت. در اینجا یک دورنمای کلی از تپه‌زار،یک نگاه به مزرعه یا این دانه‌های کلمی که حالا رسیده بودند باعث می‌شد ایام بچگیش پیش چشمش تازه و زنده بشود،مثل این بود که در آن خاطرات دوباره شرکت بکند. از همان ایام مایل بود یک نفر کشاور می‌شد چون این یک کار موروثی در خانواده‌شان بود و هرکجا اگر کشتزاری می‌دید یک خوشحالی متفاوت به او دست می‌داد و به پدرش خواهش می‌کرد اورا به آنجا ببرد. میوه کلم، بنظرش آمد مانند خربزه، هندوانه یا کدو تنبل و از این قبیل میوه‌ها بود که از سر مزارع دزدکی میچید و بدون اینکه غریبه‌ای ملتفت بشود به عقب وانت پدرش پنهان می‌کرد. زمین‌های عمویش را بخاطر آورد، شنا‌هایی که بتنهایی در راه آب می‌کرد. گاهی موقع شنا یکدسته زنبور به او هجوم می‌آورد و او از ترس اینکه مبادا تنش نیش بخورد به زیر آب می‌رفت و تا وقتی که از او دور نمی‌شدند همینجور نفس خودش را می‌گرفت اما یک مرتبه اورا نیش زدند، چون زنبورها هیچ دور نمی‌شدند و برای او ناممکن بود بتواند نفسش را خیلی زیر آب نگهداری بکند؛ پس سرش را از زیر آب بیرون آورد و زنبور طلائی دم‌سیاهی پشت گوشش را گزید و او چقدر گریه کرد.بعدها عمویش یک سگ موذی هم برای نگهبانی آورد. یک سگ که تنش کثیف و قهوه‌ای شده بود و موی تنش از بس ولگردی کرده بود و در کثیفی و نا مرتبی ولو شده بود، پیچ و تاب خورده، راست و خشک شده بود و روی تک آنها لعاب گِل، این ذرات خشکیده زبر هم دیده می‌شد.مثل این بود که عمویش آن سگ را از داخل خره‌زاری جسته باشد.

پوزه کوتاه، چشمهای بلوطی داشت و پاهایش ناسور بودند و هرچه زخم دیگری رو تنش بود حالا بکلی آب کشیده بودند. چه صدای نفس بلندی از لای دندان‌هایش تولید می‌کرد. این بچه هم از او می‌ترسید مخصوصا از آن چشم‌های بلوطی که داشت.چون شنیده بود اگر کسی را سگی گاز بگیرد در این صورت او هار، او مریض و دیوانه می‌شود و باید به تیر چوبی بند بکنند که به کسی هجوم نبرد و به کیف خودش ول بکنند تا بمیرد، به همین خاطر هرگز به آن سگ موذی نزدیک نمی‌شد. اما کوشش می‌کرد از دست او فرار بکند، فرار بکند برود و در کیسه‌های کودی که به درازای مزرعه می‌گذاشتند و دانه‌های سفید خوشی داخلشان بود، در میان آنها دست خودش را مشت بکند و مالش بدهد و از اینجور خوشی‌ها بکند. اما آن سگ موذی هرگز به او هجوم نمی‌آورد و بالاخره مرد. سیخک اورا کشت، این را صاحبش نمی‌دانست. پس مرده او را در یک کیسه خالی کود کرد و به عقب وانت گذاشت و در یک ظهر تابستانی اورا در صحرای غریبی رها کرد و پیرمرد در آن موقع به خاطر مرگ سگ چه شادی کرد. چه ایام خوشی! آیا مایل نبود همین حالا بچه بشود؟ آیا بچه نبود؟
پیرمرد این افکار بیهوده و پوچ خودش را پس زد ،رفت که پاتیل آتش را جستوجو بکند و اندکی بعد که آن را پیدا کرد پاتیل را سرازیر کرد تا ذغال‌های کهنه خالی بشوند: وقتی ذغالها روی زمین ریختند یک گرد و خاک سیاه از آنها بلند شد. بعد یک نگاه به کف پاتیل کرد و ملتفت شد هیچ زدگی ندارد. پس آن را زیر بغل گرفت و به جلو رفت تا مزرعه کلم را تماشا بکند. در این اوقات یک باد سرد موذی به صورت او می‌خورد و چشم‌هایش را خیس کرده بود. از سلامت مزرعه سر آرامی کرد و یک نفس طولانی کشید و برگشت که به داخل اتاقک بشود یک مرتبه از خاطرش رفت برای چه به اینجا، تا پشت اتاقک آمده! پس یک نگاه کلی به اطراف خودش کرد: کیسه‌های جور‌بهجور،کلنگ و بیل، آن پاتیل که زیربغلش گرفته بود و ذغالها را دید زد . به خودش گفت لابد برای تمیز کردن پاتیل آمده‌ام. آن را سر جا گذاشت و به طرف اتاق رفت: در را بست و صدای باد فرونشست. او رفت روی صندلی نشست و دوباره یک نفس طولانی کشید. پیرمرد مایل بود بخوابد و یک خواب خوش آرام تماشا بکند. اما وقتی چشم‌هایش را بست یکهو این صدای چکه سقف به گوشش آشنا خورد مثل وقتی که انسان تازه متوجه چیزی بشود که همه مدت در کنار او بوده. پیرمرد پس یک نگاه سرزنشگر به خودش کرد.بعد از اتاقک خارج شد، پاتیل را برداشت و دوباره برگشت؛ اما این بار حواس خود را به طرف طبیعت نداده بود. آمد پاتیل را روی کف چوبی اتاق گذاشت که از چکه‌ سقف بکلی خیس شده بود و تا اندکی بعد به یک خواب عمیق طولانی رفته بود.
پیرمرد بیدار شده بود، تنش می‌لرزید و دندان قروچه می‌رفت. ملتفت شد این سردی بدن او بخاطر شبنم اتاق نیست بلکه از طرف خودش است: عرق سردی به تنش نشسته بود. لابد یک خواب متفاوت ،یک خواب از ایام بچگی‌اش تماشا کرده اما مثل اینکه اصلا خواب ندیده باشد بکلی آن را فراموش کرده بود. از موقعی که بیدار شده بود یک احساس سرخوشی غریبه در طی رگ و پی او می‌دوید، به طوری که جریان یک چیز خنکی را درون سینه حس می‌کرد و این به آن معنی بود که پیرمرد بسیار شاد و نزدیک است که زندگی را درک بکند.
پیرمرد بلند شد، پاتیل را برداشت و از اینجا بیرون رفت. رفت به پشت اتاقک: یکدسته ذغال کهنه خیس روی زمین پراکنده شده بود و او اینهارا با ته کفشش خرد کرد.بیل، کلنگ، دشنه و یک کیسه چوب بلوط به دیوار آویخته شده بود و هم یک تغار کهن به اتاق تکیه داشت که بوی مرده یک سرکه خرما از داخل آن شنیده می‌شد. دو دانه کفشی که پیرمرد بندشان را به هم گره زده بود و همیشه به دیوار آویخته بودند، مثل اینکه باد آنها را روی تغار انداخته بود. کفشهای پیرمرد که جزو اثاثیه کهن او بشمار می‌رفت و یاد بود آن ایام بخصوص زندگانی پیرمرد که هنوز قوتی برای کار داشت: پیرمرد پیش از اینها کار بنایی هم می‌کرد. بنای ماهری نبود اما بسیار خوب شیب سقف را می‌بست و چقدر مطلب به شاگرد خودش یاد می‌داد.در کار او یک مشکل بخصوصی وجود داشت: پیرمرد ناشیانه در ملات بیل می‌زد و این باعث می‌شد هر مرتبه که بیل بزند یک تکه ملات رو کفشهای او بریزد، به همین خاطر یک لایه ملات کم کم کفشهای اورا زمخت کرد مثل برگهای یک دانه کلم. کفشهایی که حالا کهنه شده بودند و باران آنهارا تنگ کرده بود. پیرمرد یک مرتبه دیگر همه چیز را ورانداز کرد بخصوص کفشهای خودش را.آنها را بدست گرفت و با پینه دستش تمیز کرد و ملتفت شد پاشنه کفشها پاره است،بنظرش آمد یک چیز تازه باشد.

خورشید در آسمان پیدا بود و ابر‌های اطراف خودش را سرخ می‌کرد. به علاوه یک باد آشنا هم می‌وزید که بوی بدی را از دور‌دست به اینجا آورده بود. پیرمرد دست از تماشا ول کرد، آمد روی تخت سنگی نشست، یک سنگ که به دورش علف‌های زیاد روییده بود و پاتیل را جلو خودش گذاشت بعد دو تکه چوب بلوط از داخل کیسه در آورد و در پاتیل انداخت
بعد بلند شد رفت که از تپه پایین برود: به مزرعه کلم رسید،یک مزرعه که بوی خوبی نداشت و به دورش پرچین هم نزده بود _چون در اینجا حیوان بخصوص رفت و شد نمی‌کرد و سابقه نداشت که یک نفر دزدی بکند_ در صورتی که از همان ایام بچگی مایل بود روی دیوار پرچینی بنشیند و همه چیز را تماشا بکند در همین وقت او وارد مزرعه شد و تا دودقیقه بعد یک دانه کلم تازه و خوش را بزحمت ازلای برگها چیده و راهی را که آمده بود دوباره طی می‌کرد و اندکی پس از آن آتش بلندی درست کرد و جای آن کلم تازه را در میان چوبهای بلوطی که اکنون به ذغال بدل می‌شدند خوش کرد
در این اوقات پیرمرد سرخوشانه هوا را بو می‌کرد و می‌رفت با جثه بزرگ خودش می‌دوید و آتش را تماشا می‌کرد و آواز ناشناسی را می‌خواند؛در این لحظات زندگی بسیار زیبا بود و به همه چیز این طبیعت زرد نگاه، به آنها فکر می‌کرد،سرخوشانه به تماشای غروب فجر و بلندی طبقاتی که تا دم خورشید می‌رسیدند، مزرعه کلم که بوی خوبی نداشت، به جنگل اطراف خودش، پیرمرد به تماشا این چیز‌های طبیعت نشسته بود و کوشش می‌کرد زندگی را درک بکند که در این اوقات همین طور هم پیشامده بود.
باد آتش را تکان می‌داد و پیرمرد از لای ابر‌ها ستاره‌ها را دید زد و در این ضمن با خودش صحبت می‌کرد.
تازه یک کلم کباب کردم و آن را خوردم. مزه بدی نداشت و طعمش خوش تر بود اگر ادویه بهش اضافه می‌کردم. کلم غذای خوبی است،دست کم برای من که خیلی چاق هستم.برگهای زمختی دارد و آبش برای مغز خیلی قوت می‌کند. من همیشه بسختی آن را از ریشه‌اش جدا می‌کنم،مثل یک ستون چوبی که با گچ خیلی سیالی سر پا کرده باشند و حالا در جای خودش سست شده باشد.من خیلی پیرم. آی کلم چه می‌شد اگر تو با من حرف می‌زدی. هان حالا دارم حرفهای شرطی میزنم! نه این دیوانگی است همه‌اش بابت پیری است. من یه پیرمرد تنها هستم و مریض و حالا بسختی راه می‌ورم و برای هرچند قدمی که می‌زنم یک جا می‌نشینم تا نفسم آرام بشود،مثل راه رفتن مارمولک اما نه دقیقا مثل او.هان کلم من همیشه آرزوی چیز‌ها را می‌کردم اما حالا مثل یک نفر زندانی که همه سیگارهای خودش را پی در پی استعمال کرده است، مثل او از رویای خودم جدا شده‌م. شاید یک زمانی خوشبخت بوده‌ام و آن لابد بچگی من باشد. هان چه ایامی که آدم مجبور نیست موفق بشود. یک آدمهایی راه درست را می‌دانند و بلد هستند و بواسطه مال یا جرعت خودشان داخل آن می‌شوند و بعدها چه بسا موفق هم بشوند اما من برای موفق شدن ساخته نشدم. من از مطالعه سرگذشت آدمهای خوشبخت دلم بهم می‌خورد،خسته‌ام و از کسانی که سفارش یک چنین کاری را به من می‌کنند. من چقدر بچگی و بچه‌هارا دوست دارم. و حالا با خودم فکر می‌کنم می‌بینم باید دیگر بچه بشوم، باید به جای اول خودم برگردم.
پیرمرد ضمن اینکه با خودش اینجور حرف می‌زد به اتاق برگشته بود، صندلی را تا پیش پنجره کوچکی که نزدیک زمین بنا شده بود با خودش کشیده روی آن نشسته بود و حالا پاهای لختش را روی کف چوبی سرد اتاق دائم تکان می‌داد تا کیف بکند و باز حرفهای غریبی زد

آدم شاد و خوشبخت نمی‌تواند حقیقت را خوب بیان بکند و من در این لحظات بسیار خوشبختم. چون یک تصمیم غریبه‌ای گرفته‌ام: من باید یک مرتبه دیگر بچه بشوم.و برای چنین کاری شاید باید خودم را بکشم. این اتاقک من از چوب ساخته شده پس بهتر سوخته می‌شود. فقط کافی است از یکجایی شروع بکنم آتش بزنم. همین برای بچه شدن دوباره کافی است. من از همان ایام بچگی خودم کوچکترین کارها را بشکل طولانی می‌کردم تا وقت را کشته باشم و حالا هم باید این کار یک وقت دیگری بکنم، باید طولش بدهم. نه که چیز پست یا کوچکی باشد برعکس، این مرگ است و آیا جز او کسی یا چیزی مرا یک مرتبه دیگر بچه می‌کند، به جای اول خودم می‌برد؟ نه.من دیگر چیزی از زندگی نمی‌خواهم.

پیرمرد بزودی یک چنین کاری هم می‌کرد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ابوالفضل نجفی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

2 نظرات

  1. احمد میری می گوید:
    19 اسفند 1402

    فضاسازی فوق‌العاده‌ای داشت

    پاسخ
  2. مهدی یکتای می گوید:
    12 اسفند 1402

    داستان جالبی بود 👍 ممنون از به اشتراک گذاشتنش

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *