دیگر صبرش به پایان رسیده بود در خانه را باز کرد کاپشنش را به گوشه ای پرت کرد و با حالتی پریشان بر روی تختش خوابید
هیچ کجا او را به عنوان مهندس قبول نمیکردند
او درجه تحصیلات بالایی داشت اما به خاطر نمونه کارهایش او راه استخدام نمی کردند.
صبح روز بعد الکس همانطو افسرده و ناراحت از خواب بیدار میشود و به سمت اشپزخانه میرود قهوه ای فوری برای خود درست میکند و تصمیمی میگرد
لباس هایش را می پوشد و به سمت دانشگاهش میرود تا از استادش مشورت بگیرد.
از انجایی که او عجله زیادی برای رسیدن به دانشگاه داشت با سرعت حرکت میکرد
ناگهان با یک ماشین خیلی بد تصادف میکند
در حین این تصادفِ بد الکس به کما میرود
چشمانش را که باز میکند میبیند وارد دنیایی عجیب و جذاب شده
چند مرد بالا سر او ایستاده اند اول فکرمیکند زنده است و همه چی عادی است اما هرچه جلوتر میرود این مکان برایش عجیب تر میشود
ناگهان میگوید ایا میشود یکی به من توضیح بدهدکه اینجا کجاست؟
مردی که در انجا ایستاده بود نگاهی به او میندازد و میگوید از الان به بعد تو در کما هستی بهتر است هرچه سریع تر برای خود کاری انتخاب کنی اینجا بیکار ماندن مساوی با مرگ است
بعد از مدتی الکس به عنوان مهندس در دنیای کما شروع به فعالیت میکند
از آنجایی که میدانست در دنیای واقعی ارزو هایش همیشه قرار است ارزو باقی بماند تصمیم گرفت قسمتی از رویا هایش را در دنیای کما به واقعیت برساند .
در جهان کما زمان معنی ندارد نمیتوانم به خوبی توصیف کنم اما الکس مدت زیادی را صرف مهندسی کردن خانه رویا هایش صرف میکند
بالاخره پس از پنج ماه زمینی او آن خانه را به اتمام میرساند.
شاید تلخ باشد اما الکس در دنیای کما خیلی شادتر بود ونمیخواست که به دنیا واقعی بیاید اما متاسفانه وقت خداحافظی رسیده بود وقتش بود که الکس به دنیای واقعی برگردد و به بقای خودش در این جهان ادامه بدهد
الکس مثل روزهای قبل به اتاقی میرود تا بخوابد
به خواب که میرود چشمانش را در جهان واقعی باز میکند لبخندی ریز میزند.
الکس بعد از کما فهمید که هرچیزی امکان پذیر است اگر بخواهد و به همین دلیل انقدر به تلاش ادامه داد که در شرکتی به عنوان مهندس ارشد استخدام شد
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
داستان جالبی بود من هم وقتی میخوام داستانی رو شروع به نوشتن کنم دوست دارم بیشتر از یک صفحه نشه ولی این داستان رو میشه گسترش داد چون مطمئنم قدرت تخیل خوبی دارید، بله متاسفانه دنیای مادی که ما در اون قرار گرفتیم با جهان رویاهامون خیلی فاصله داره من خودمو توی دنیایی که مهندس رفته بود مجسم کردم دنیای بی عیب و نقصی بود تصور کردم ساختمان هایی رو در اونجا بنا کرده که ارتفاعش از ارتفاع خواسته ها و آرزوهاش بیشتر بوده و مطمئنا جای همه ی ما توی اون ساختمان ها برای همیشه خالی خواهد ماند. تشکر از شما بابت به اشتراک گذاشتن داستان زیباتون.
مرسی واقعا ظر لطف شماست
به پای نوشته های زیبای شما نخواهد رسید
بله واقعا با خوندن تک تک کلمات یه داستان باید اون رو تصور کرد اون موقع هس که لذت واقعی خواندن داستان هارو خواهیم تجربه کرد
مرسی بابت اینکه وقت گذاشتید داستانم رو خوندید لطف کردید🌱