رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

آرزوی مهندس

نویسنده: مبینا قلیچ خان

دیگر صبرش به پایان رسیده بود در خانه را باز کرد کاپشنش را به گوشه ای پرت کرد و با حالتی پریشان بر روی تختش خوابید
هیچ کجا او را به عنوان مهندس قبول نمیکردند
او درجه تحصیلات بالایی داشت اما به خاطر نمونه کارهایش او راه استخدام نمی کردند.
صبح روز بعد الکس همانطو افسرده و ناراحت از خواب بیدار میشود و به سمت اشپزخانه میرود قهوه ای فوری برای خود درست میکند و تصمیمی میگرد
لباس هایش را می پوشد و به سمت دانشگاهش میرود تا از استادش مشورت بگیرد.
از انجایی که او عجله زیادی برای رسیدن به دانشگاه داشت با سرعت حرکت میکرد
ناگهان با یک ماشین خیلی بد تصادف میکند
در حین این تصادفِ بد الکس به کما میرود
چشمانش را که باز میکند میبیند وارد دنیایی عجیب و جذاب شده
چند مرد بالا سر او ایستاده اند اول فکر‌میکند زنده است و همه چی عادی است اما هرچه جلوتر میرود این مکان برایش عجیب تر میشود
ناگهان میگوید ایا میشود یکی به من توضیح بدهدکه اینجا کجاست؟
مردی که در انجا ایستاده بود نگاهی به او میندازد و میگوید از الان به بعد تو در کما هستی بهتر است هرچه سریع تر برای خود کاری انتخاب کنی اینجا بیکار ماندن مساوی با مرگ است
بعد از مدتی الکس به عنوان مهندس در دنیای کما شروع به فعالیت میکند
از آنجایی که میدانست در دنیای واقعی ارزو هایش همیشه قرار است ارزو باقی بماند تصمیم گرفت قسمتی از رویا هایش را در دنیای کما به واقعیت برساند .
در جهان کما زمان معنی ندارد نمیتوانم به خوبی توصیف کنم اما الکس مدت زیادی را صرف مهندسی کردن خانه رویا هایش صرف میکند
بالاخره پس از پنج ماه زمینی او آن خانه را به اتمام میرساند.
شاید تلخ باشد اما الکس در دنیای کما خیلی شادتر بود ونمیخواست که به دنیا واقعی بیاید اما متاسفانه وقت خداحافظی رسیده بود وقتش بود که الکس به دنیای واقعی برگردد و به بقای خودش در این جهان ادامه بدهد
الکس مثل روزهای قبل به اتاقی میرود تا بخوابد
به خواب که میرود چشمانش را در جهان واقعی باز میکند لبخندی ریز میزند.
الکس بعد از کما فهمید که هرچیزی امکان پذیر است اگر بخواهد و به همین دلیل انقدر به تلاش ادامه داد که در شرکتی به عنوان مهندس ارشد استخدام شد

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مبینا قلیچ خان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

2 نظرات

  1. مهدی یکتای می گوید:
    15 اسفند 1402

    داستان جالبی بود من هم وقتی میخوام داستانی رو شروع به نوشتن کنم دوست دارم بیشتر از یک صفحه نشه ولی این داستان رو میشه گسترش داد چون مطمئنم قدرت تخیل خوبی دارید، بله متاسفانه دنیای مادی که ما در اون قرار گرفتیم با جهان رویاهامون خیلی فاصله داره من خودمو توی دنیایی که مهندس رفته بود مجسم کردم دنیای بی عیب و نقصی بود تصور کردم ساختمان هایی رو در اونجا بنا کرده که ارتفاعش از ارتفاع خواسته ها و آرزوهاش بیشتر بوده و مطمئنا جای همه ی ما توی اون ساختمان ها برای همیشه خالی خواهد ماند. تشکر از شما بابت به اشتراک گذاشتن داستان زیباتون.

    پاسخ
    • مبینا قلیچ خانی می گوید:
      3 خرداد 1403

      مرسی واقعا ظر لطف شماست
      به پای نوشته های زیبای شما نخواهد رسید
      بله واقعا با خوندن تک تک کلمات یه داستان باید اون رو تصور کرد اون موقع هس که لذت واقعی خواندن داستان هارو خواهیم تجربه کرد
      مرسی بابت اینکه وقت گذاشتید داستانم رو خوندید لطف کردید🌱

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *