روزی روزگاری در سرزمینی یک پادشاه بود در آن سرزمین قوانین اینجوری بود که هر پادشاه یک سال پادشاهی میکند و میرود به یک جزیره متروکه یک روز مردی که هیچ اطلاعی از قوانین این سر زمین نداشت اومد در آن سرزمین در آن سرزمین اینگونه رسم بود
که بعد از یک سال مراسمی بود که صبح زود باید مسابقه دوندگی بود بازیکنان روی خط شروع وای می ایستد که دقیقاً همان روز مرد داشت میدوید وقتی صدای تفنگ را شنید و آن جمعیت از آدم را دید با نهایت سرعت دوید
و به خط پایان رسید و همه به او رسم. سر زمین را گفتند و آن مرد پادشاه شد و آن جزیره متروکه را مانند سر زمین خود کرد یک سال تمام شد و پادشاه را فرستادند در آن جزیره چند سال گذشت و پادشاهان زیادی آمدند و پادشاه به همه آنها توصیه کرد که باید همیشه باهوش عمل کرد و باید به فکر آینده باشند
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
