شبانگاه یک عروسک خیمه شب بازی دستو پایم را با نخ های نامرئی بست و جسم بی جان مرا تحت، کنترل خود در آورد.
همانطور که داشت مرا به سمت بزرگراه هدایت میکرد با صدای بوق یک ماشین بیدار شدم. از او پرسیدم برای چه؟
او گفت، نپرس برای چه! نپرس، برای چه!
اسارت بُرده ای جسم مرا در بند این دست
رهایت میکنم امشب تورا از بند این تن
پلیدی ها نبینند صبح روز بعد را، هرچند
فدای این جهان گردد صدا و جان و جسم من
بدین نخ تو قسم خوردی، ولیکن وعده هایت را
شکستی تو به آسانی، سزوارات همین است
همچنان که از روی پل به سمت بزرگراه درحال سقوط بودم، عروسک را دیدم که بی جان روی زمین افتاد. اگر حتی یک فرصت دیگر برای جبران کار های گذشته ام داشتم، بی درنگ آن را قبول میکردم و با او بهتر رفتار میکردم!
ناگهان لرزه ای ناگهانی به بدنم وارد شد! چشمانم را که باز کردم دیدم نور سفید رنگی از آسمان به جسمم درحال تابیدن است! ماشین ها حرکت نمیکردند، خورشید و ماهی در آسمان نبود و هوا هم نه روشن بود و نه تاریک! چشمانم به جز سفیدی در آن زمان هیچ چیز نمیدیدند!
آن گه که وجودم ز غم و غصه رها گشت
هر کینه و خشمی که دلم داشت جدا گشت
در لحظه مردن همه جا غرق صدا گشت
مرگ آمد و ارواح جهان محو نگاه گشت
حق آمد و خیر و شر این گیتی جدا کرد
روح از بدنم بستد و جسمم سر پا کرد
پرسید که هستی و چه کردی تو که کارت
با ما و خداوند تعالی سرکار است؟
یک فرد گنه کار سیه چهره که جانش
ناچیز تر از وقت گدا بوده و مالش
با این همه تفسیر نتوان کرد قضاوت
بگذار ترازو بشود حافظ جانت
عادل تر از این شئ الهی نتوان یافت
زیرا که خدا مالک و سازنده آن است
آن لحظه ترازوی عدالت ترکی خورد
بشکست و هزار قطعه آن پخش و پلا گشت
حق ساکت و حیران بشد و خیره به ما گشت
زانو زد و با گریه جهان غرق در آب گشت
همه ی جهانیان ساکت شدند و به من و تکه های ترازو خیره ماندند! چون فقط خود خدا میتوانست آن ترازو را بشکند. دلیل آن عدالت بیمانند خداست؛ اما دلیل شکستن ترازو به وسیله من، چه دلیلی ممکن است داشته باشد؟
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.