یکی بود یکی نبود زیر آسمون آبی بزرگ خدا توی سرزمین دور دورا یه پادشاه گنده با موهای قرمز ، لباس قرمز و سیبیل قرمز که تا پشت گوش هایش فر خورده بود به اسم بزرگ منم زندگی میکرد.
بزرگ منم یک پادشاه اخمو بود که مردم هیچ دل خوشی از او نداشتند و همه او را در سرزمین دوردورا به غرور و زورگویی میشناختند و هیچکس جرئت نداشت از فرمان های ظالمانه بزرگ منم سرپیچی کند.
روزی یک پیرمرد با موهای فرفری به سفیدی برف و یک ریش بلند حنایی که تا کمرش میرسید لنگ لنگان با عصای چوبی و قدیمی خودش به سرزمین دور دورا رسید ، پیرمرد قصه ما اسمش سَنا بود و در هفت سرزمینی که توی دنیا وجود داشت بین مردم بسیار معروف بود ، همه میدانستند سنای پیر هرچه از خدا بخواهد و آرزو کند برآورده میشود.
چند ساعتی بیشتر از ورود سنای پیر به شهر نگذشته بود که یکی از دوره گرد های شهر او را شناخت ، دوره گرد که از طمع پادشاه برای گرفتن قدرت و ثروت بیشتر خبر داشت برای چاپلوسی و گرفتن پاداش از بزرگ منم سریع خودش را به قصر رساند و خبر ورود پیرمرد را به پادشاه بزرگ منم داد.
پادشاه تا این خبر را شنید چشمانش از خوشحالی برق زد، سیبیلش را تاب داد و به فکر اینکه میتواند پیرمرد را مجبور کند برایش آرزویی بکند سربازانش را همراه با دوره گرد فرستاد تا سنای پیر را به دربار پادشاهی بیاورند.
سربازان پس از یک ساعت جست و جو توانستند پیرمرد را پیدا کنند و او را با زور به محضر پادشاه آوردند ، بزرگ منم تا چشمش به سنای پیر افتاد نه گذاشت و نه برداشت ، سریع از روی تخت پادشاهی بلند شد و به سمت پیرمرد رفت ، باد در قبقبه اش انداخت و با صدایی بلند گفت :« آی پیرمرد ، من تو را به اینجا آوردم برایم یک آرزوی خوب کنی تا به قدرت و ثروت من بیفزاید. زود باش برایم آرزویی کن !»
سنای پیر سرش را بالا آورد و نگاه سردی به پادشاه انداخت کمی مکث کرد و گفت :« ای پادشاه دوردورا از من نخواه اینچنین آرزویی بکنم چرا که میدانم این آرزو به نفع تو و مردمت نیست اما نگران نباش آرزویی بهتری سراغ دارم که برای تو و این سرزمین بهترین آرزو و اتفاق خواهد بود میخواهی برایت آرزو کنم؟»
بزرگ منم کمی فکر کرد ، میدانست لجاجت پیرمرد اینقدر زیاد است که حتی پادشاه های سرزمین های دیگر هم نتوانسته اند او را مجبور کنند، پس این سخن سنا را غنیمت شمرد و گفت:« باشد پیرمرد ، حرفت را قبول میکنم وقت را تلف نکن زود باش بهترین آرزو و خیری که میدانی را برای من از خدا طلب کن »
پیرمرد لبخندی زد ، رو به آسمان کرد و با صدای بلندی گفت: «خدایا این پادشاه را به نزد خودت ببر و این سرزمین را از او رها کن»
بزرگ منم چهره اش درهم رفت ، اخمی کرد و مانند اژدهایی خشمگین سرخ شد و فریاد کشید:« مگر از جانت سیر شده ای پیرمرد؟! این چه آرزوی خیری بود که کردی؟ دعا میکنی از بین بروم؟ به چه حقی چنین آرزویی کردی این کجایش خیر است ؟ تو مرا فریب دادی و گول زدی میخواهی دستور دهیم سرت را از تنت جدا کنند؟!»
همه اطرافیان بزرگ منم از ترس نعره پادشاه به خود میلرزیدند اما پیرمرد رو به پادشاه کرد، نگاهی همراه با آرامش و اطمینان به او انداخت و هیچ نگفت.
بزرگ منم دوباره فریاد زد :« چه شد ؟ چرا ساکتی؟ حتما از آرزویی که کردی پشیمان شده ای.»
سنای پیر زبان به سخن گشود و گفت :« این دعای خیر بود بزرگ منم ، خیر بود هم برای تو و هم برای مردم سرزمینت!»
بزرگ منم با فریاد پرسید:« خیر بود ؟ این کجایش خیر قرار داشت پیرمرد مکار؟!»
سنای پیر به پادشاه نزدیک تر شد و گفت:«تا وقتی بگویی بزرگ منم و زیر دستانت از تو ترس و هراس داشته باشند و مردمت با شنیدن نام تو لرزه بر اندامشان بیفتد این پادشاهی به چه دردی میخورد؟ بزرگی شخص به بخشش و سخاوت اوست تا مردم وقتی نام او را میشنوند لبخند بر لبانشان بنشیند نه اینکه عرق هراس از انها سرازیر شود این آرزوی من برای تو نبود بلکه آرزوی تمام مظلومان این سرزمین بود اگر میخواهی اتفاق نیفتد مسیرت را عوض کن.»
پادشاه بزرگ منم مات و مبهوت مانده بود و تنها به پیرمرد نگاه میکرد و هیچ نمیگفت ، نمیدانست چه بگوید و چکار کند حتی با اعدام سنای پیر باز هم نجات پیدا نمیکرد و تنها یک راه برای نجاتش بود ،در همین حال ناگهان پیرمرد از پادشاه رو برگرداند ، تق..تق..تق عصایش را روی زمین مرمرین قصر به حرکت درآورد و بزرگ منم تنها دور شدن پیرمرد را تماشا کرد، پیرمرد دور و دور تر شد و رفت جایی دور تر از سرزمین دوردورا و دیگر در آن سرزمین پادشاهی به اسم بزرگ منم وجود نداشت.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.