شب و روز کتاب و جزوه یا هرچیزی که مربوط به آرزویش که فضا بود میخواند.
ماه ها گذشت و روز موعود رسید.. روزی که باید به هدفش نزدیک تر میشد روزی که مقاله ای را به امریکا میرساند اون مقاله،مقاله ای بود که کسی به رشته ی هوا فضا علاقه داشت به آمریکا میفرستاد اون مقاله را با ماه ها تلاش و تحقیق نوشت به آمریکا پست کرد….مقاله را هیت مدیران هوا فضای ناسا خواندن و در کنار این همه تلاش الکساندر هر روز نگران تر از دیروز میشد روز ها و ماه ها گذشت
15 جولای با الکساندر تماس گرفتند خبر دادند که باید برای چند هفته دیگر باید توی خاک امریکا باشه
الکساندر یک ساعت بعد این تماس با خوشحالی رفت سمت خونه ی امیلیا مادر خود که از او اجازه بگیرد و همینطور شد که خود الکساندر خواست و امیلیا مادر مریض الکساندر اجازه داد که برود آمریکا
عه وا الکساندر توی خاک امریکا هواپیما ی اون نشست
روز بعد رفت آزمون های ناسا را داد و 8 آگست الکساندر کارداشیان یک مهندس هوا فضا از کشور لندن در آمریکا معروف شد و روز ها میگذشت که الکساندر از کارش راضی بود و مادر او هر روز مریضیش بدتر میشد
روزی الکساندر مثل همیشه که داشت میرفت خونه از لندن باهاش تماس گرفتند و گفتند مادر او امیلیا رفت پیش الکس یعنی پدر الکساندر کارداشیان روز بعد الکساندر با روحیه ی افسرده رفت و تصمیم گرفت مرخصی 2 ماهه بگیره و یه بلیط گرفت و رفت سمت لندن خاکی که توش بزرگ شد و تصمیم گرفت از افسردگیه خود جلوگیری کند
2035 الکساندر کارداشیان در سن 45 سالگی جونش رو بر اثر سرطان ریه از دست داد و از بین همکار های عزیزش برای همیشه رفت….
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
داستان جالبی بود ولی کاش ادامش میدادی