روز و شب های زیادی است که اسباب و اثاثیه کمد ها را زیر و رو می کنم
بلکه شاید ان کاغذ صورتی رنگ را که محل ملاقات مان را رویش نوشته بودی پیدا کنم
سال هاست گم اش کردم
طلوع و غروب های بسیاری گذشته و هنوز نمی دانم در کجای این جهان در انتظارم هستی
اما من
میان برگ های پتوس طبقه دوم ان دبیرستان
میان انعکاس های جا مانده روی پنجره ها
به دنبالت هستم.
شاید هم هر روز بعد از ساعت سه روی صندلی های چوبی کافه نزدیک مدرسه در انتظار هستی
تا ۱۴ابان شود و من بیایم و ان شمع را فوت کنم
همان شمع مبدل شده به مشعل امید را
و من
هر روز بی پروا تر از روز قبل از کنار شیشه های دودی از مقابل ات عبور می کنم.
از یک روزی به بعد
نسیم صبحگاهی را خیلی دوست می داشتم.
نمی دانم
شاید تو در همان نسیم ها به دیدار ام می آیی
یا شاید هم در نت به نت گیتاری که هر غروب می نوازم به سراغ ام می آیی
هنوز منتظر هستم تا باران بگیرد
و دستت را بگیرم و زیر ان پل هوایی مخوف شیرکاکائو بنوشیم.
هنوز هم این وجود منتظر است تا شب تولدت را در بهترین هتل پایتخت جشن بگیرد.
شاید
نمی دانم،شاید ان ادم عینکی پشت شیشه دودی کافه هم از ان دسته ارزو های محال یا بهانه ای برای لبخند کوتاه در جهان افکارم است.
اما
اعماق قلبم ندایی بر می آورد و مرا به گوشه گوشه این شهر می کشاند تا دنبالت بگردم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.