نهایت،مرگ است….
مرگ هم قرار نیست آغازی دوباره باشد….
البته که این نظر من است….!
پس اگر فقط همین دقایق و لحظه ها باشند که به ما حس زیستن میدهند..
من برای چه باید زندگی کنم..؟!
ناگهان صدایی در مغزم میگوید:
«زندگی میکنی تا تجربه کنی!»
من هم می گویم:
«خب تجربه کنم که چه شود،اگر خوب باشد لذتش لحظه ایست و شاید مدتی..و اگر بد باشد یک عمر حسرت..!»
دوباره آن صدا میگوید:
«اینگونه نگو، میتوانی به فرزندت یاد دهی و فرزندت به فرزندش یا حتی یک معلم شوی..اینگونه تو داری به نسلها میگویی چه کار کنند و چه کار نکنند…»
من دوباره:
«اگر نخواهم مادر شوم چی…اگر نخواهم یک معلم شوم چی…!»
آن صدا دوباره جوابم میدهد:
«اینم حرفیست،اما میتوانی موفق شوی و..»
اینبار خنده ام میگیرد و دوباره:
«موفقیت یک چیز لحظه ایست…مدتی خوشحالی و دوباره حس کمال طلبیت چیزی بیشتر میخواهد به گونه ایی که موفقیت دیروزت به چشم نیاید…»
آن صدا و من بحث های زیادی کردیم…او یک چیز میگفت من هم در جوابش چیزی دیگر…ناگهان آن صدا ساکت شد…من هم بیخیال…!
ناگهان یادم آمد قهوه ایی که کنار پنجره گذاشتم تا سرد شود را نخوردم…به قصد گرفتن لیوان قهوه و خوردنش به سمت پنجره رفتم…
در همین لحظه بودم که چشمم به یک مگس افتاد که پرواز میکند…هی آنطرف…هی اونطرف…
با سرعتی زیاد….بدون توقف….
به خودم میام…شرم زده میشوم…و به خودم میگویم:
«من که از یک مگس کمتر نیستم…او در حال حرکت است…بدون آنکه بخواهد دلیلی برایش داشته باشد…از مرگ هم نمیترسد…با وجود اینکه میتواند با یک وزش باد کمی شدید جان دهد…اما زندگی میکند….و چه بی دلیل هم زندگی میکند….یقین دارم از چیزی هم نمیترسد…آن وقت منی که انسانم…چرا چرا اینقدر میترسم از همه چیز….وقتی مگسها زندگی میکنند…!»
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
بنظرم متنت خیلی گشنگه و دلنوشته طوره
ولی میتونستی بیشتر آدامش بدی یعنی مفهومشو عمیق تر به خواننده برسونی و آخرش رو که نتیجه گیریه طولانی تر مینوشتی
ولی درکل جالب بود ♥️