اگر به طور ناگهانی به قتل برسم
سرشار از احساس ناامیدی خواهم بود از یک روایت مرده، به خاک سپرده میشوم، یک اتفاق نادر با هزاران شناسه مجهول، من بزرگترین و گیراترین داستان زندگی ام را بی مقدمه رها میکنم، به ناگه پرده ها را افکنده؛ مثل یک تراژدی باز
که یک جنازه در دستش مانده
به دور من بندهایی خواهند کشید
با علامت قرمز خطر
و کاشفان چسبندگی خونم را می آزمایند
چشم های محزون از دور چه بی انتها به نظر میرسند
آنقدر دست نیافتنی که آدم را راه نیفتاده خسته میکنند
خطر
اتاقک ذهنم حالا در چهاردیواری مصداق به حیرت افتاده
حصار های بلند نجواهایم به دور هلال خون اطرافم جنون زده، آوایی از ندانستن می سرایند.
خطر
شبیه یک روح پریشان زده شبگرد
که خرافه پرستی های کودکان را برمی انگیزد
یک نگاه ناتمام
مثل نفس کم عمق یک ماهی
که امتدادش به درازای قرن ها میرسد
خشک
سردرگم
تهی
چرا دیوارهای قبر به انتها نمیرسند
پشت هر تاریکی
جهانی از مردگان سر می تاباند
که چشمان نیمه باز مرا میسوزاند
کاش کسی
قبل از تشییع
چشمانم را میبست
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.