رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

تعقیب کننده

نویسنده: مهرانا نیک پور

یک روز دیگر بود لیلیان دختری با موهای موج دار قهوه ای رنگ و چشمای سبز خود در حالی که لباس فرم مدرسه اش را میپوشید شروع به صحبت با خود کرد، لیلیان: واقعا حوصله ی فضای مدرسه رو ندارم . در طول راه مدرسه همه چیز عادی پیش میرود اما به محض وارد شدن به درب ورودی دبیرستان خود متوجه ی حضور و هاله ی عجیبی پشت سر خودش میشود و دست سرد و محکمی را روی شانه اش احساس میکند ؛ لیلیان جرعت برگشتن را ندارد ، ولی صدایی پسرانه شروع به صحبت می‌کنه و لحن آروم ای دارد : سلام قصد نداری به شاگرد انتقالی این دبیرستان رو نشون بدی؟.
لیلیان برمیگردد و به آن پسر مو مشکی نگاهی می اندازد چشمان خاکستری آن پسر روح لیلیان رو خرد میکرد اما لیلیان با لبخندی ساختگی صحبت میکند: امیدوارم بعداً فرصت این کار را داشته باشم در حال حاضر وقت رفتن در کلاس است . پسر به طرز نا امیدانه نگاهی میکند و شانه هایش را بالا می اندازد که نشان بدهد اهمیتی نمی‌دهد و شروع به وارد شدن در کلاس میکند ؛ مدتی بعد همگی در کلاس جمع شده اند لیلیان روی نیمکت خود نشسته بود و به عجیب بودن افراد کلاس فکر میکرد «چگونه مردم می‌توانند انقدر عجیب باشند؟» آن پسر ناگهان خود را معرفی میکند : سلام من دانش آموز انتقالی آیزاک هستم . در همین حین آیزاک با لبخندی شیطنت آمیز به لیلیان نگاه میکند و پشت سر او مینشیند . زمان میگذرد و وقت رفتن به خانه است همگی از مدرسه خارج شده اند و در طول راه لیلیان احساس تعقیب شدن میکرد ولی احتمال داد زیاد نسبت به اطرافش مشکوک شده است پس بدون اهمیت به خانه میرود ، لیلیان شام میخورد و روتین شبانه ی مورد نظر همیشگی اش را انجام میدهد و آماده ی خوابیدن است اما متوجه میشود صدای عجیبی از بالکن اتاق اش می آید با ترس و تردید پرده را کنار میزند و با نوشته ای برعکس روی شیشه ی بالکن رو به رو میشود سعی میکند آن را بخواند انگار نوشته شده بود «روز تو چطور بوده است؟» این کلمات مشخصا با ماژیک قرمز و به طرز درست نوشته شده بود ، کمی مشکوک میشود و سعی میکند اطراف را آنالیز کند اما چیزی نمی‌بیند که مشکوک باشد ولی در کل شب این ذهن او را درگیر می‌کند و توانایی خوابیدن ندارد ؛ صبح روز بعد او نتوانست به مدرسه برود و آن روز را غیبت کرد ، در همین حین آیزاک از این بابت خبر دار شد و زود تر از مدرسه برگشت و زنگ خانه ی لیلیان را زد ، لیلیان با حالتی خوابالود در را باز میکند و با آیزاک رو به رو میشود و چهره اش در هم میرود و سعی میکند در را ببندد، اما آیزاک سریعا در را میگیرد و نمیگذارد آن را ببندد ، لیلیان صحبت میکند : چطور خانه ی من را پیدا کردی؟! . آیزاک کمی پوزخند میزند و صحبت میکند: چگونه خانه ی همسایه خود را پیدا نکنم؟ . لیلیان از این موضوع شوکه میشود ، متوجه میشود آیزاک همان همسایه ی جدیدی است که دو هفته به این منطقه آمده است، لیلیان کاملا اضطراب و تنش را احساس میکند و بدنش میلرزد چون متوجه میشود امکان دارد آن صداهای عجیب بالکن مربوط به آیزاک باشد کمی عقب میرود ولی آیزاک عکس های مخفیانه ای که از لیلیان گرفته است را نشانش می‌دهد و خنده های هیستریک میکند ؛ لیلیان در را محکم می‌بندد و تمام تلاشش را می‌کند سریعا با پلیس تماس بگیرد چون در خانه تنهاست و پدر و مادرش شاغل هستند ، او پس از مدتی با پلیس تماس میگرد و با وحشت صحبت میکند : لطفا فقط زودتر خودتان را به این آدرس برسانید ! . صدای کوبیده شدن در هر لحظه بلند تر میشود این آیزاک، کاملا ترسناک است! لیلیان با چشمانی اشک آلود سعی میکند پنجره ها را قفل کند ولی ناگهان دستی محکم او را میگیرد و سعی میکند لیلیان را بیهوش کند ، لیلیان آن فرد را بدون نگاه کردن به عقب هول میدهد ولی آن فرد دوباره نزدیک میشود، لیلیان فریاد میزند : رهایم کن لعنتی ! . در این لحظه پلیس ها در را میشکنند و آیزاک را از لیلیان دور میکنند ، آیزاک فریاد میزند و سعی میکند دور شود اما موفق نمی‌شود و پلیس ها آن را میبرند ؛ یک هفته بعد مادر و پدر لیلیان امنیت خانه را بالا تر میبرند و آیزاک تحت مراقبت روان پزشک و زندان می‌باشد ، زندگی لیلیان پس از مدتی به حالت عادی خود بر میگردد و زندگی دبیرستانی موفقی دارد .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مهرانا نیک پور
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

3 نظرات

  1. Avin می گوید:
    25 خرداد 1403

    بازم از این سبک داستان بنویس

    پاسخ
  2. Avin Malek می گوید:
    19 اردیبهشت 1403

    عالی بود و من عاشق سبکت
    🩷 شدم

    پاسخ
  3. Avin می گوید:
    18 اردیبهشت 1403

    خیلی باحال بود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *