دیدمت
دیدمت و تو گفتی برو
به حرف هایت خیلی فکر کردم، ما اسیران آزادنما چقدر سریع گوش ها و چشم هایمان را در نیام گذاشتیم و همه چیز را کتمان کردیم.
کلماتت گلوله شدند و باز انگار همه چیز برگشته باشد تمام جانم را هدف گرفتند.
باعث شدی دوباره یادم بیفتد وقتی لبخند های مردم را را هنوز میبینم پشتش صدای سوت یک کالیبر مخفی شده، صدای فریاد تیز آن سرباز خسته… ، باران که میبارد بوی خاک می آید، از آن خاک های پر از قلوه سنگ که با ریزش سنگرهامان گلوهای همه مان را میخسید. همه جا را بوی آهن و خون میگرفت. وقتی زیر آتش تانک ها تو را از زیر الوار بیرون کشیدم گریه کردی. فریاد زدی که فرار کنم، که این یک دستور از سوی مافوقم است.
ترکش ها دستان مرده مان را جدا کردند.
تو راست گفتی، تا کی باید در قفس محبوس خاطراتمان چنبره بزنیم و از لابه لای میله ها گذر جهان را ببینیم و ادعایمان شود که ما هم جزئی از این عبوریم در حالی که خیلی چیزهایمان را در گذشته جا گذاشته ایم.
جمله آخرت شد تیر خلاص و بوم؛ شقیقه ام را در هم کوباند. گفتی دیگر نمیدانی مرا دوست داری یا نه، چون پر از احساسات ضد و نقیض شده ای که فکر میکنی بیشتر به یک همدرد نیاز داری.
دروغ چرا، مگر چیزی بیشتر از اینها برایمان باقی مانده؟
ما به اندازه تمام گلوله هایی که شلیک کردیم، یک فشنگ هم در دل خودمان خالی میکردیم. از این پارچه پوسیده دل چهل تیکه چیزی به جز وصله پینه هایی شلخته باقی نمانده.
گفتی برای بودن من به چیزی بیشتر از احساس غم نیازست، به چیزی که سالها پیش مرده، و حالا دقیق اسمش را یادت نیست.
گفتی من برای تو مصداق جلوه های درون ذهنت هستم، مصداق دست های کنده شده ام، چشم نابینا شده ات.
مگر آزادی حق مسلم همه مان نیست؟
ستوان ارشد گروه بیست و دو، پس چرا من نمیتوانم حتی یک بار هم شده بعداز این همه سال از دستوراتت سرپیچی کنم و به حرف هایت گوش نکنم.
چرا الان سوار قطار، صدها کیلومتر از تو دور شده ام.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.