برای مطالعه قسمت هشتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: وقتی گرگ ها بیدار میشوند (قسمت هشتم)
در شیشه ایی که شکسته نمی شد اونا مضطرب بودن از ترس دست ها شون عرق کرده بود که
لامپ های هتل خاموش شد صدای یک زن
سرتا سر هتل گرفت صدا اول عادی بود اما بعد نازک و نازک تر شد
فرانک که تحمل شنیدن این صدا رو نداشت درحین حرف زدن او ن صدای وحشتناک جیغ بلندی زد
اون دائم احساس می کرد یه موجود ریز قرمز رنگ روی شونه هاش راه میره
دست ها شو مشت کرد و زد روی شونه هاش اما این حس از بین نمی رفت
نور قرمز کمی ته سالن هتل معلوم بود
صدا با همان حالت نازک اما عصبانی به فرانک گفت : خفه شو تا حرفام تموم نشده حرف نزن
پسر تازه وارد که پاهاش سرد شده بود روی سرش احساس سنگینی می کرد با ترس بلند داد زد تو کی هستی آشغال ا* ذ* ی چیکارمون داری
برو گمشو ولمون کن
صدا با آرامش و حفظ قدرت خودش به آرومی و با همون حالت وحشتناک گفت : میخوای زنده بمونی احمق ترسو ساکت باش و به حرفم خوب گوش کن با (فریاد ) فهمیدیییییییی
پسر ساکت شد
صدا گفت : گزینه های زندگی ایده آل برای شما آماده است پشت اون در از ش خوب استفاده کنید یه زندگی تازه بسازید و به همه آرزو هاتون برسید حواسم بهتون هست احمقا
خیلی سریع صدا قطع شد در شیشه ایی شکسته شد نور برگشت و
و همه اون ها تعجب کردند قلب های در حال تپش آروم شد نور خورشید نرم و ملایم بود
صدای پرنده ها به گوش می رسید اونا با خوشحالی سمت در دویدند
پسر تازه وارد و ندا دنبال ماشین هاشون میگشتن اما انگار همه جیز تغییر کرده بود
ماشینی در کار نبود اصلا پارکینگی وجود نداشت
پرنده ها همچنان در حال آواز خواندن بودند
ازروی درخت توت توت ها روی زمین می ریختند
باد به آرامی لای برگ های درخت گذر می کرد
ولی نه این جاده بین راهی اصلا جنگل نداشت که درخت داشته باشد
وحید که با تعجب به اطراف نگاه می کرد گفت دنبال چی میگردین اینجا دیگه کدوم قبرستانیه
میفهمین چی میگم ما اول اومدیم تو این هتل اصلا درخت نداشت جاده اینجا خاکی بود
ندا با آه بلندی گفت خدا یا خودت کمک کن
یعنی چی شده
نکنه ما مردیم
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.