ساعت ها زیر باران ایستادم و به دانه های باران نگاه کردم هیچ چیز جز صدای آرامبخش آن نمیشنیدم؛دراعماق وجودم فقط صدای قطره قطره باران پر شده بود!
روی تاپی که به درخت بسته شده بود نشسته بودم و همچو آوایی رها شده به عمق پارک مینگریستم!چشمانم خیس بود و دیگر ذهن و مغزم به هیچ چیز فکر نمیکرد…
اما هنوزم متوجه مشکلات بودم!
یک جایی از آن میدانستم که میتوانم از پسش بربیام..
چشمانم غمناک بود!اما دلم روشن.
میدانستم آن روز هم برایم میآید
هرسبزه که بر کناره جویی رسته است گویی
ز لب فرشته خویی رسته است
کار من و تو چنانکه رای من و تست از موم بدست خویش هم نتوان کرد
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
امیدوارم در این مسیر موفق باشید🌸