«هی.اون مال کنه!»ارون میفته دنبال کیلا تا هدفونش رو پس بگیره.یه چند روزیه واقعا دارم از دوقلوها متنفر میشم.خانواده شلوغ داشتن همینه دیگه.
خسته لب میزنم:«اوئن،لطفا امروز نقش برادر خوب رو بازی کن و اون فنجون قهوه رو بده به من.»
اوئن فنجان قهوه رو میگیره سمتم.ابروهاشو بالا میبره و میگه:«چی شده کشتیات غرق شدن؟»
لیوان رو میگیرم و به لبانم نزدیک میکنم.بعد از یک جرعه بهش میگم:«اول از همه؛دیشب جناب عالی و آقای آریو….»_اسمش را کمی با حرص میگویم_«گند زدین به نقاشیم.»
اوئن برای دفاع از خود میگوید:«اون کار من نبود.آریو ریخت.»چشم غزه ای تحویلش میدهم.
«بعدشم که شب مزخرف ترین خواب عمرم رو دیدم.»
براین با عربده ای اعلام حضور میکند:«کیلا!جون هرکس دوست داری اون هدفون لعنتی رو ول کن.»
یونا،خواهرم که یک سال از من کوچکتر است پوزخند میزند و میگوید:«دمت گرم!»
به سمت اتاقم میروم.سرم را به در تکیه میدهم و پاهایم به سمت زمین سر میخوردند.خسته چشمانم را میمالم.با صدای پیامک،چشمانم را باز میکنم و به صفحه گوشی چشم میدوزم.
لیان در گروه پیام داده
_بریم بیرون؟
لبخندی میزنم و سرم را از لای در بیرون میآورم.گوشی را جلو میگیرم و داد میزنم:«بریم؟»
لورا،دوقلوی یونا،نگاه ترسناکی به دوقلوها میاندازد و میگوید:«هرجا فقط اینجا نه.»میخندم و سرم را توی میآورم.لورا راست میگوید.من هم ترجیح میدهم با ارواح چای بنوشم و در مورد مد روز صحبت کنم تا که اینجا توسط دوقلوها دیوانه شوم.
••••••••••••••••••
دستی به کت و دامن جین خاکی رنگم میکشم و میگویم:«نظرت چیه خودتو از من دور نگه داری تا یه لیوان خالی نکردم روی تیشرت قشنگت؟»
آریو پوزخند میزند و میگوید:«امیدوارم روح نقاشیت شب ها نیاد توی اتاقم.»
غرولندی میکنم و به سمت لسلی که تازه از ماشین پیاده شده میروم.لبخندی میزنم و مسخره اش میکنم:«چیشد؟تو که کار داشتی.چون لیان گفت اومدی؟»
قرمز میشود.نمیدانم از عصبانیت یا از شرم.شاید هم هردو.
با صدایی غضب آلود میگوید:«نظرت چیه که…»
صدای هواپیما حرفش را قطع میکند.میگویم :«چیه؟! هواپیما ندیدی؟»سرش را پایین میآورد و میگوید:«نمیدونم.امروز بیدلیل نگرانم.واسه همینم اومدم بیرون بلکه ذهنم از این فکر منحرف شه.»
دستم را پشت کمرش میگذارم و میگویم:«بیخیال.منم امروز حالم گرفته.اومدم شما خوبم کنین نه من شمارو.»
لبخند کمرنگی روی صورت رنگ پریده اش مینشیند.سعی میکنم بحث را عوض کنم.دستی به سنجاق مویی که آبشار موهای طلایی رنگش را به آن تزئین کرده میکشم و میگویم:«این مال من نیست؟»
دستپاچه دست به موهایش میکشد و میگوید:«اها.این رو پیش من گذاشته بودی.زدم به موهام تا یادم نره بهت بدم.»
دستش را پس میزنم و میگویم:« نمیخواد.یکی دیگه دارم مال خودت.»و پیش گروه میرویم.
شاید ترکیب دوستیمان عجیب باشد ولی تقریبا دوستیمان شکست ناپذیر است.لبخند میزنم.در کودکی که کاملا جدایی ناپذیر بودیم.سوفی که همیشه مثل مادر حواسش به ما بود.و البته که من،لسلی و یونا هرگز سرجایمان بند نبودیم.لورا و آئورا هم که همیشه ساکت و عزیز دردانه همه بودند.براین و ویل همیشه درحال خراب کاری بودند . اوئن،آریو و لیان نقاب بچه های معصوم را میزدند ولی وقتی به خودت میآمدی میدیدی چه بلوایی به پا کرده اند.صدای فرانسیس مرا به خودم میآورد:«دوشیزه هیلدا اسپارت،اومدی همینجا وایسی تا فیلم تموم شه؟»
سوفی به سمت در ورودی هلم میدهد:«خیلی دوست داری بلیط تموم شده مگه نه؟»
بعد از خرید بلیط جایی کنار لسلی برای خودم دست و پا کردم.ولی این بیخیالی فقط تا دقایقی دوام داشت.تیتراژ فیلم که تمام شد،صفحه ای روی نمایشگر افتاد که زندگیمان را برای همیشه عوض کرد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.