آخرین نفس های اسفند ماه بود.یک ترم بود استاد حسامی را در دانشگاه نمیدیدم.برخلاف سه ترم گذشته، این ترم،هیچ واحدی با او کلاس نداشتم و دلتنگش شده بودم. گوشی ام در دستم بود که با ویبره، متوجه شدم پیام دارم. استاد حسامی بود. برایم یک پیام بلند بالا نوشته بود که :
(سلام
الحمدالله دخترم.شما خوبید ؟
شرمنده شما شدم. نتوانستم زودتر از این ها جواب بدهم . حقیقتا مدتهاست درگیرم…
شیدا دخترم، توی سن و سال من ،همه ، همه جور توقعی دارند و من انقدر ها توان و تحمل ندارم.
نه تحمل دارم بیکار بنشینم ،نه تحمل دارم بنشینم و فرسودگی ام را نگاه کنم. سفارش سخنرانی و کارگاه داده بودند. چند تا مقاله مونده بود روی دستم و نشد داستانت را ببینم. بنده های خدا فکر میکنند به کارهایشان میرسم. اما نمیدانند من ان قدر ها هم وقت ندارم که برسم به کار خودم برسم.
روایتت را خواندم و از همیشه بیشتر به کله شقی جوانی مثل تو پی بردم.
نمیدانم دختری مثل تو به چه فکر میکند که این روزها در خیابان ها دنبال قصه میگردد. قول بده مواظب بعضی راننده تاکسی ها باشی. جوانی و خام…
از روایتت مشخص بود حال خوشی نداری. از بعضی هم صحبت شدن ها و ديالوگ ها هم مشخص است سطح دغدغه فکریت پایین امده .
دفعه ی قبل هم که از آدم های سمی زندگیت نوشتی!
به خودت بیا دختر. جای تو اینجاها نیست.
برای نوشتن، یک جای کم خطرتر انتخاب کن
نگرانتم دخترم)
پنج ساعت میگذشت و هیچ جوابی نداشتم بنویسم.
پیامش را بی جواب گذاشتم.
چرا؟! چون هم جوابی نداشتم، هم گیج بودم.
اولین بار بود به جای شما، (تو ) خطابم کرده بود. گفته بود کله شقم. گفته بود سطح دغدغه فکریم پایین آمده و دخترم خطابم کرده بود و اینجور لفظ ها… و از همه بدتر، به نوعی از خودش و رنجش گفته بود.
نگران شده بود و حسش را ابراز کرده بود.
با این طرز پیام دادن، نگرانم کرده بود. یک بار از استاد کلاری شنیده بودم دختر ندارد. حدود ده سال قبل ، خدا بعداز دوازده سال زندگی مشترک با همسرش، یک دختر شیرین زبان و زیبا به او داده بود که در تصادف جاده شیراز_سپیدان، دخترک درجا تمام کرده و تنهایشان گذاشته بود. رد آن تصادف، گوشه ی پیشانی اش به یادگار مانده بود! یک زخم عمیق به طول پنج سانت،یک جایی بین موی شقیقه و خط های پیشانی توی ذوق میزد . وقت هایی که از ته دل میخندید ، زخم فشرده میشد و برای چند ثانیه ، به زحمت، زخم را بین چین و چروک پیشانی اش میدیدی.
یادم هست یکی از همان چند باری که رفته بودم دفترش تا نمایشنامه جدیدم را به او نشان دهم، بین بحث کردن سر نمایشنامه، خیلی بی فکر و بی حساب گفتم که برایش روغن فلان میآورم تا روی زخمش بزند!
تشکر کرد و گفت:( احتیاجی به مداوا نیست. هر کاری هم که بکنم، جای زخمش میمونه…)
شاید نخواسته بود. میخواست یادگار اخرین سفر شیرین،دخترش، گوشه ی پیشانی اش باشد!
بعد ها از دلسوزی احمقانه ام چقدر حرص خوردم و فحش های جدیدی که یادگرفته بودم به خودم دادم. تا من باشم، بیخودی دلسوز نشوم . ان هم برای پيرمردي که استاد یک دانشگاه بود و کبکبه و دبدبهای داشت و سر کلاسش هیچ کس جز نفس کشیدن ،کار اضافهی دیگری نمیکرد.
تقصیر خودم بود که زیادی با او قاطی شده بودم و اورا پدر میدانستم. باعث شده بودم او هم احساس راحتی کند… تقصیر خودم بود.
از بخش پیام ها بیرون آمدم و گوشی را گذاشتم روی اپن آشپزخانه.
از پنجره پذیرایی میدیدم که رنگِ روی آسمان سیاه میشد. تنها مانده بودم خانه که دستی به سر و روی خانه بکشم که از شدت فکر و خیال، کاری نکرده بودم. نمیدانستم دانشجو باشم یا دختر خانه.دختر خانه بودن، برایم وصله ی ناجوری بود.
از گردگیری مبل و میزمبل و اینطور چیزها شروع کردم تا رسید به شستنپرده ها و شستنحمام و بقیه جاهای خانه.
ساعت، نهشب بود که در باز شد. بابا بود با چندکیسه آجیل و چندجعبهشیرینی.
من: (سلام)
بابا : (علیک… شام آماده ست؟ )
من: (درگیر تمیزکاری بو….)
در را کوبید و داد زد:( شیدا آماده ست یا نه؟)
ترسیدم. آرام گفتم: (نه…)
بابا کیسه ها را روی زمین ول کرد و با عصبانیت وارد آشپزخانه شد و با جوراب کثیف رفت روی موزائیک هایی که تازه تمیز کرده بودم. رد جوراب کثیفش روی موزائیک سفید کف آشپزخانه، حالم را به هم میزد.
به در و دیوار و سینک نگاه کرد. گشتی در آشپزخانه زد و آخر سر، کارتش را در آورد و سمتم گرفت:( برو دوتا بسته کالباس بگیر . بیشتر از پنجاه تومن نشه هااااا. )
دستهایم میلرزید.کارت را گرفتم و شنیدم که زیر لب گفت:( بی عرضه!)
بغض کردم.ناخوداگاه، نگاهم رفت سمت دیوار و به عکس مامان نگاه کردم . روی دیوار ،سه عکس از چهره و لبخندش مانده بود. انگار داشت دعوایمن و بابا را تماشا میکرد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.