پروانه ای بودم که در دل تاریکی شب شمعی روشن پیدا کردم.
وقتی در آن سیاهی نگاهم جلب همان مرکز نور شد ناخواسته بال زدم، او ثابت مانده بود و من هر لحظه به طرفش نزدیک و نزدیکتر میشدم.
چقدر زیبا بود! آن نگارهی زرد رنگ که خودش اطرافش را از حرارت پوشانده بود.
به گمانم خدا او را از بالهای پر نقش و نگار من هم زیباتر آفریده بود.
به او رسیدم؛ هنوز هم حرکتی نمیکرد اما هر لحظه کوتاه و کوتاهتر میشد.
بال راستم را بر نورش کشیدم ولی خیلی تند و تیز او را به عقب بردم. انگار دوست نداشت کسی لمسش کند.
پیش خود خواستم دورش بگردم! با آن بال سوخته و ناقص که حرارت پخش شده از شمع هنوز هم او را میسوزاند به دورش چرخیدم.
گرمم بود ولی اهمیتی نمیدادم، آنقدر چرخیدم و چرخیدم که دیگر تمام شدم.
هر دو بالم سوخته بود؛ بیجان کنار شمع افتادم و چشم به پارافین آب شده دوختم
چه تفاهمی! او هم مثل من به انتهای خط زندگیش رسیده بود.
چشمان کم سوی خودم را بستم و فرصتی برای پایان یافتن به آن جسم مفلوک دادم.
اگر شمعی را روشن کنیم و آن را کنار یک پروانه قرار دهیم خواهیم دید توجه پروانه به شمع و نورش جلب میشود؛ پروانه پر میزند، بالههایش را به نور شمع نزدیک میکند و به دور شمع میچرخد.
این مقوله ممکن است تا مرگ پروانه پیش برود.
هنگامی که محبت کسی در دل ماست ما با جملاتی آمیخته از عشق و احساسات خالصانه به او ابراز علاقه میکنیم.
یکی از همان جملات “دورت بگردم” است. حال اگر به کسی “دورت بگردم” گوییم بدین معناست که تو مانند شمعی هستی که منِ پروانه به دور تو میگردم، تا جایی که از عشق و محبت تو بسوزم و از بین بروم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.