-برایِ سرداری که رفت:
راهِ تو را پوییدن، محال است!
اما خب…
گاهی میشود شبیهت شد.
گاهی دلِ سنگ هم، آب میشود؛
گاهی پروانه پر نمیزند،
گاهی هوا اَبری میشود، اما من میگریم!
عجیبْ دنیایی که در آن زیستهایم؛
مال ما نبود…
دنیایِ ما جایِ دیگر بود.
آری…
تو نمایندهٔ یادآوری بودی،
یادآوری که از یاد رفته و پیوسته بدست آمد باز!
تو همان بودی… سردار !
برای خدا، سر بر دار بردی…
و من تضرّع بر گوشهای برم؛
تا که باز آیی،
اما میروی!
سلانهسلانه میروی…
کجا؟؟ کجا میروی؟! ایران به تو نیاز دارد…
قلبِ ایران آنقدر یخزده که حتیٰ گرما هم بر آن، بیاثر است!
او خود به من گفت:
من خود به چشمِ خویشتن دیدم،
دیدم که جانم میرود!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.