حافظ میگوید. بر لب جوی اب بنشین و. گذر عمر ببین.
تفاوت حال من این است بر لب پنجره اتاقم که رو ب خیابان است نشسته ام و گذر مردم را نظاره گرم . چقدر چهره ها و حس و حالهای متفاوتی را میشه دید مرد میانسال میبینم که کلاه افتابی به سر و پیراهن چهار خانه یه صندل ب پا دستانش در جیبش راه میرود گویی در این عالم نیست فکرش مشغول و پاهایش گویی از روی عادت میروند.
خانمی مسن با سبدی پراز سبزی و میوه در دست میکشد و در ان دستش تسبیحی
ب زنگ سفید که نام الله بر تک تک دانه ها هک شده ذکر زیر لب میگوید و میرود
کودکی دست در دست مادرش که مدام مادر ب او میگوید باشه چشم میخرم برات ولی کودک کاسه صبرش کوچک است در همین لحظه که میروند خواسته اش را تکرار میکند و از دوستانش میگوید که همه انها دارند و خیلی لذت میرن از داشتنش. دو دختر جوان که با صدا رسا و بلند از ارزوهایشان حرف میزنند و میروند
و کودکی که نان بر دست ب سمت خانه شان در حاا حرکت است
و به کودک دوچرخه سوار که بستنی در دست میخورد راه نگاه میکند و لبخندی بر لبانش جاری میشود و چه لبخند زیبایی گویی خود سوار بر آن دوچرخه است.
چقدر ذهنا شلوغ شده مانند همین شهر که هر روز شلوغتر میشود
اگر گرسنگی امانم میداد تمام روز را کنار این پنجره مینشستم و دنیای بیرون را نگاه میکردم دنیایی که تکراری در آن نیست هر روز در هر ساعتی از آن اتفاق و تصویر جدیدی ب نمایش گذاشته میشود و چه خوب میشد که همه لبخند بر لب بودند و همدیگر را یه لبخند ساده مهمان میکردن
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
خوب بود ولی خیلی شبیه اول کتاب ورونیکا بود