باد موهای کوتاهش را نوازش میکرد و با دست خود به حرکت در می آورد.
صدای مرغابی ها ، شکار ماهی ها
آفتاب تند ، دریای آرام
کاش مرغابی بود و از خانه میرفت،آزاد و رها
هرجا که میخواست خانه اش میشد
شاید در جنگلی با معشوقه اش بود
شاید رئیس قبیله ای و شایدهم گدای دم در کلیسا
اما دریایی طوفانی و خشمگین با چشم های سیاهش و هیبت بزرگش مانع میشد.
همیشه با غضب میگفت : مروارید از آن دریاست در خشکی های غریب نمیتوان آن را یافت . گرگ ها در کمین اند . اگر از خانه دور شوی کلاغ ها حمله میکنند و تورا میبرند .
با حسرت به مرغابی خیره شد . فکری به سرش زد.
اگر به دریای آرام پناه می برد و چشم هایش را سیاهی بی کران می گرفت آزاد میشد .
بلند شد . به سمت دریا رفت . دور شد . پدر را دید ، چشم های سیاهش از دور دیده نمیشد ولی نگرانی اش مشهود بود . دور شد . نمیتوانست نفس بکشد . تاریک شد . تاریکیه ابدی .
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
چقدر با این متن ارتباط گرفتم
قلم زیبایی دارید