از نوک قله اطرافم را مینگرم ، چه زیبا
به جایی که میخواستم رسیده ام.
آن پایین دهکده کوچکیست که اطرافش را گرگ پر کرده.
مادر میگفت : از جایت تکان نخور ، آن بالا نرو! پر از گرگ است.
ببین چه خانه زیبا و بزرگی داری ، اگر بروی از دستش میدهی!
و بعد با رضایت رخت هارا میشست.
گوشم به کسی بدهکار نبود و از جهان کوچک مادرم دل کندم.
جهان واقعی با ذهن او فرق داشت.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی بود