اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

گل های آغشته به خون

نویسنده: حدیثه نوری

دستانش را روی قلبش گذاشت
بعد با پشت محکم افتاد روی زمین به گمانم قلبش دیگر نمی زد
او درگذشت
اما بدون دیدن پسرش
شاید حالا چشمانش را به روی این دنیا بسته
روحش پسر عزیز دردانه اش را به یاد بیاورد
چون بعد او فراموشی گرفته
از خودم ناراحتم چون گاهی سرش داد می زدم ولی او هی اشک می ریخت دستانم را می گرفت هی التماس می کرد پسرش را پیدا کند
می گفتند زن با جذبه ایی بوده اینقدر مغرور که تنهایی با همت خودش بچه های یتیم را بزرگ کرده بود
ولی حالا برای دیدن پسر ی که دیگر ندارد زنی که هرگز به کسی التماس نکرده بود داشت عاجزانه اشک می ریخت تا دوباره اورا ببیند
گاهی وقت ها عروسک هارا بر می داشت فکر می کرد پسر ش هست توی بغلش آرام آرام تکان می داد
گریه نکن پسرم لا لا لا گل مامان لا لالا پسر قشنگ مامان بخواب عسلم مامان کنارت تا تو راحت بخوابی الهی بمیرم تشنه ات آره
من مگه مردم الان شیر بهت میدم
بعد عروسک ازدستش می گرفتم
چون طاقت دیدنشو نداشتم
اوایل خیلی عصبانی میشدم چند بار بدون گفتن از خونه زده بود بیرون
خدایا پیرزن تنها کجارفته کاش درو قفل می کردم
دوان دوان بیرون رفتم کلی دنبالش گشتم دیدم
دسته بچه کوچکی رو گرفته با استرس می گفت : آقا پسر شما پسر من و ندیدین گفت بعد از ظهر میخواد با شما فوتبال بازی کنه
دیر کرده خونه نیومده
براش غذا درست کردم غذای مورد علاقه اش
بعد با جدیت به پسر گفت : تو دوستشی مگه نه بهت سپرده به من چیزی نگی اگه راستشو بگی
بهش کاری ندارم بهتون شکلاتم میدم
بگو عزیزم بگو
پسر بچه که باتعجب نگاه می کرد گفت : من نمیدونم خاله بزار برم
دستش راگرفتم به خانه بردم هرچند راضی نمی شد
آن شب اصلا نخوابید دائم از پنجره به بیرون نگاه میکرد نم نم باران روی شیشه می زد تا کم کم شدید شد
چادرش را سر کرد دوید بیرون با صورت روی گل ها افتاد ه بود صورتش و چادرش گلی شده بود
باسختی بلند شد تا به در برسد
دویدم جلو یش را گرفتم نفس نفس میزد
شاید فراموش کرده بود پیر شده
دیگر تحمل نداشتم
با فریاد گفتم
کجا میری
من وهل داد کنار زدو گفت : پسرم زیر بارون خیس شده امشب برنگشته خونه بزار برم
عصبانی بودم گفتم
پسرت مردههههههههههههه و هرگز برنمی گرده پیرزن دیوونه ، دیونه دیونه
پسرت توی جنگ شهید شده استو خوناش زیر خاک پوسیده دیگه نرو بیرون نرووووو من خسته شدم
دستاش و برد بالا با سیلی محکم محکم تو ی صورت خودش میزد
شروع به گریه کرد کاش من میمردم الهی بمیرم پسرم
دردونه مامان عسل مامان چشاشو بسته
تو تو تو الان گفتی من دیونه ام آره دیونه ام که فکر می کنم پسرم مرده
تو رو خدا دوباره بگو بهم که من دیونه ام بگو
چشمامو انداختم پایین
گل های روی صورت شو پاک کردم صورتشو بو سیدم
با لبخند گقتم آره تو دیونه شدی پسرت زنده اس
برو بخواب رفته خوابگاه دانشگاه نگران نباش اون بهم زنگ زد گفت مامان باید مراقب خودش باشه
گفت زود بر میگرده
لبخند زد با لبخند گفت خدارو شکر راست میگی من دیونه شدم و بعد خندیدو رفت تا بخوابه
مجبور شدم قرص خواب بیش تری بدم
صبح روز بعد وقتی بیدار شد
وضو گرفت سجاده اش راپهن کرد نماز خواند
قرآن را برداشت شروع به خواندن کرد
داشت برای کسی فاتحه می خواند
گفتم چرا فاتحه می‌خوانی
به آرامی گفت : دیشب پسرم و تو ی خواب دیدم
گفت که شهید شده خیلی ناراحت شدم صورتش بوسیدم دستم رابوسیدو گفت مامان گریه نکن صبور باش حضرت زینب را به یاد بیار خون پسر تو از خون پسر زهرا قرمز تره
من کنارتم گریه نکن
جالب بود چون دیگر اشک نریخت
هرچند هربار که میخواستم خواب را به یاد بیاورد
او هیچی در خاطر ش نداشت
اما دیگر گریه نکرد
اورا کنار قبر خالی پسری که دیگر نداشت خاک کردیم تا شاید روزی گل آغشته به خونی را پیدا کنیم و در آغوش مادری گمنام به خاک بسپاریم
تا دیگر بی قراری نکند
مادری که حتی دیگر خودش را به یاد نمی آورد
اما پسرش را هرگز ازیاد نبرد

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیثه نوری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    زهرا🌻 می گوید:
    7 مهر 1403

    قلمتان مانا و توانا باد.
    نکته‌ای عرض کنم، استفاده از علائم سجاوندی(نگارشی) بسیار مهم است.

    پاسخ
  2. Avatar
    اماریس می گوید:
    18 شهریور 1403

    خیلی قشنگ بود تمام جملاتش قلب ادم رو تیکه تیکه میکرد دست مریزاد نویسنده عزیز

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *