چشمانم را میگشایم. لحاف گرم و نرم را کنار می زنم. نفس های سردش را حس می کنم. گویا پاییز کوله بارش را بسته و سفر دور و درازش را آغاز کرده است. پرده ها را کنار می زنم و مشغول دید زدن بیرون می شوم. از هیجان و سوز سرما خون در صورتم می دوید.
دنیای بیرون جامه سفید بر تن کرده بود. از شدت خوشحالی به سمت در دویدم و در را باز کردم. سوز سرما را با تمام وجودم حس می کردم و مشغول به تماشای ملحفه سفید زمستانی شدم که ننه سرما در دوران غیبتش دوخته بود و بر تن خسته زمین کشیده بود.
پیراهنی از جنس سرما به درختان هدیه کرده بود که درختان سر افکنده پیراهن را بر تن می کردند.
لالایی افسونگرش ساکنان زمین را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
دریاچه نیلی رنگ که بلوری شده بود برقش به چشمم می خورد و یخ سردش دنیای ماهی ها را از هم جدا کرده بود.
امپراطوری پرشکوه و عظیمش آسمان را با دانه های بلوری آراسته کرده بود.
و این بود همان زمستانی که با دانه های الماس زمین را به سفیدی می کشید.