روزی روزگاری یک درخت کهنسال سرو با درخت چناری شاد و خرم زندگی می کرد تا اینکه یک روز درخت چنار با ناراحتی گفت:
ـــــ تو خیلی بزرگ هستی و سایه ات مانع رسیدن آفتاب به من می شود و من نمی توانم به خوبی رشد کنم.
درخت سرو با دیدن ناراحتی چنار با آرامش به او گفت:
ــــ دوست عزیزم میدانستی اگر من نبودم بادهایی که از طرف شمال می وزد ممکن بود تو را بشکنند؟
درخت چنار که از شدت ناراحتی متوجه حرف های سرو نشد با عصبانیت ادامه داد:
ــــ تو خیلی پیر شدی و باید بروی. اگر تو نبودی به اندازه کافی نور خورشید و آب به من می رسید و می توانستم مانند دوستانم قد بکشم.
مدتی گذشت تا اینکه یک روز انسان ها پرسه زنان به دنبال درختی با چوب های قوی بودند که چشمشان به درخت سرو خورد و مسرورانه به طرف او رفتند و آن را قطع کردند. چنار نیز که دیگر نور و آب کافی برایش فراهم شده بود با خوشحالی به زندگی بدون سرو ادامه داد. روزها گذشت و چنار بزرگ و بزرگ تر می شد تا اینکه یک روز آنقدر بزرگ شد که به سیم برق گیر کرد و آن را پاره کرد. در روز بعد کسانی آمدند با لباس هایی عجیب که روی آن علامت برق بود ولی مثل بقیه انسان هایی که به اینجا می آمدند درخت ها را قطع می کردند و امروز نوبت به درخت چنار رسیده بود. درخت چنار شروع به گریه کرد و با خود می گفت:
ـــ ای کاش درخت سرو نمی رفت تا من اینقدر بلند نمی شدم و در عوض در آرامش و آسایش با او زندگی می کردم.