رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کلبه ای در جنگلی وحشتناک

یکی از روزهای زمستان در جنگلی، با پدر و مادرم در کلبه کوچیکمون نشسته بودیم. کلبه خیلی سرد بود و من و مادرم از سرما داشتیم می لرزیدیم!!! پدرم رفت تا چوب بیاره و شومینه را روشن کنیم. من و مادرم هم در حال کتاب خواندن بودیم که یک دفعه صدای فریاد پدرم آمد!! مادرم زود خودش را به پدرم رساند!! چند دقیقه بعد هم صدای داد مادرم آمد، چون مادرم گفته بود از کلبه بیرون نیا من هم مجبور شدم که پامو بیرون نگذارم. من در خانه تنها بودم و بیرون صدای ترسناکی می آمد!! از ترس نمی دونستم که باید چکار کنم!! به فکر افتادم که به خاله ام زنگ بزنم!!  اومدم که این کار و انجلم بدم که یک دفعه یکی در کلبه را زد! من ترسیدم و زیر پتو قایم شدم!! صدای یک زن می آمد و صداش برام آشنا بود؛ در را باز کردم. مادرم را دیدم که صورتش زخمی بود و از پاهاش خون می آمد!!! مادرم را بغل کردم و ازش پرسیدم:

ــــ پدر کجاست؟

مادرم جوابم را نداد، خیلی نگران شدم! ازش  پرسیدم پدرم حالش خوب است؟ باز جوابم را نداد!! بعد از چند دقیقه یکی در کلبه را زد!مادرم گفت:

ــــ  در را باز نکن!

از مادرم پرسیدم:

ــــ چرا!؟!! مگه پدر نیست؟!!

مادرم گفت:

ــــ نه پدرت و من را دزدیده بودند!! من از دستشون فرار کردم  و خودم را به اینجا رساندم. مادرم خیلی ناراحت بود. دیگه خیلی سردمان شده بود!! مادرم رفت تا تلفنش را بردارد که به خاله ام زنگ بزنه، اماخاله ام گوشیش و برنداشت!! یک بار دیگر؛ زنگ زد اما این دفعه تلفن را برداشت. مادرم همه قضیه را به خاله ام گفت. خاله ام‌ زود خودش را به ما رساند و شوهرش هم آمده بود. مادرم قیافه آدم رباها را به یاد داشت. محل مخفیگاه دزد ها را می شناخت. صبح که شد همه ما آماده بودیم که پدرم را نجات دهیم. دزد ها در یک کلبه ترسناک بودند. صدای آنها می اومد که به پدرم می گفتند باید به ما پول بدی!!! پدرم پرسید:ـ

ــــ چقدر می خواهید؟ هر چقدر باشد من می دم! فقط من را آزاد کنید.

ما پشت کلبه قایم شده بودیم و به حرف هایشان گوش می کردیم. به نظر می رسید که سه نفر باشند!! آنها بعد از کلی اصرار پدرم را آزاد کردند و او از کلبه آنها خارج شد. ما هم پشت سر پدرم آمدیم تا زود فرار کنیم!! وقتی به کلبه رسیدیم دیدیم که پدرم را زده بودند! مادرم دید که به پاهای پدرم چاقو کشیدند!! سریع خودمان را به بیمارستان رساندیم. دکتر پای پدرم را معاینه کرد و دارو تجویزکرد و ما به خانه باز گشتیم. پدرم گفت:

ــــ که من تصمیم گرفتم که  دیگه به جنگلی به این ترسناکی هیچوقت نروم!!!

ارسالی از : عسل تعشق

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *