رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

اتفاقات ناگوار مدرسه!

توجه! :این داستان ممکن است دارای محتوای خشن داشته باشد! کاری از رایان پاسلار…
اتفاقات ناگوار مدرسه!

روزی روزگاری طرف های روز ٢٢ بهمن ماه(فکر کنم روز ٢٠ بهمن) همگی تو حیاط مدرسه نشسته بودیم. حیاط کوچکی داشتیم پس مدیر مدرسه ما باند های کوچک بلوتوثی را خریده بود و کنار درب دفتر گذاشته بود!! همه چی عادی بود!!… خیلی عادی!!!…. زیادی عادی!!!!…………….
با خودم گفتم:

ــــ ای کاش الان یک اتفاق باحال تر می افتاد!!…
همان لحظه بود که ناگهان یکی از چراغ های کلاس هفتم اتصالی کرد و چنین جرقه هایی زد که باعث شد یکی از بچه های آن کلاس آتیش بگیرد! اون کلاس هفتمی زمانی که با تمام وحشت در حالی که می سوخت به طرف بیرون از سالن کلاس ها دوید و به موتور ناظم مدرسه که نزدیک به یک درخت بزرگ تو حیاط بود خورد و موتور افتاد و بنزینهاش هم روی زمین ریختند و آن پسر به صورت خیلی اتفاقی در حالی که هنوز هم می سوخت روی بنزین موتور افتاد و باعث شد که آتشی بزرگ تر به راه بیوفتد و آن درخت بزرگ هم شروع به آتش گرفتن کند!!! ….
پشت آن درخت دو تا سرویس بهداشتی بود و کنار هر سرویس بهداشتی یک روشویی وجود داشت… که البته از شانس بد یکی دیگر از بچه ها هم چون اون طرفها بود به اون کلاس هفتمی برخورد کرد و به خاطر این موضوع اونم آتیش گرفت و شروع به سوختن کرد و با تمام سرعت به سمت باند های کوچک بلوتوثی رفت! معلوم نیست چرا اولین کاری که کرد رفت طرف باندها ولی هر چی هست زمانی که به باند ها رسید بی جان بر روی سیم باند ها افتاد و باعث شد که سیم های آن باند آتش بگیرد!!!!… ولی هنوز هم نمیدونم چرا باند بجای اینکه بسوزد منفجر شد!!! در هر صورت ترکش های حاصل از آن باند ها به بدن بچه های مدرسه که در حیاط بودند اصابت کرد و بیشتر بچه ها با همان ترکش اول جان دادند و درجا مردند! و اونایی که چند تا بیشتر ترکش خوردند یا کلاس هشتمی بودند یا کلاس نهمی ها! جالب اینجا هست که یک روشویی دیگر کنار درب دفتر بود و جالب‌تر این است که خانه مدیر مدرسه در طبقه دوم است و یک سری پله آهنی که به آنجا وصل هست بالای همان روشویی بود!!!… بگذریم… یکی از معلم ها در همان لحظه که باند منفجر شد از دفتر بیرون آمده بود تا ببیند چه خبر است!!! …
کلاس هفتمی هنگامی که خیلی زخمی شده بود در کنار روشویی افتاده بود!!.. و در آن لحظه باند دومی هم منفجر شد و باعث شد که ترکش ها بازم به بدن بچه های نقش بر زمین شده برخورد کند!!… بدشانس ترین معلم یکی از معلم های کلاس نهم بود! اون از کلاس بیرون اومد و وقتی جنازه اون همه بچه رو دید گفت:
ـــــ یا علی! اینجا چه اتفاقی افتاده!؟
همون لحظه یادم اومد که کلاس نهمی ها خیلی شر هستن و هر کسی نگاه چپ به رفیق ضعیفشون کنه نهمی ها طرف رو تیکه پاره میکردن! وقتی یک ور دیگه رو نگاه کردم دیدم همون رفیق ضعیفه کلاس نهمی ها مرده! گفتم الان کلاس نهمی ها اینه ببین !!!ـ… یک لحظه شش نفر از نهمی ها با چوب زدن تو سر همون معلمِ کلاس نهم! همون وقت یکی دیگه از نهمی ها با مداد اومد! با خودم گفتم:
ـــــ می خواد با اون مداد چیکار کنـ…اًی خِـــــدا! چرا نمی زارید حرف خودمو کامل بگم!؟…..
تا حرفمو زدم کلاس نهمیه مداد و تو سر اون معلم نقش بر زمین شده فرو کرد! دوباره با خودم گفتم:
ــــــ سریع فرار کنم تا این بلا رو سر من درنیاوردن!
هیچی دیگه همین شد که من از مدرسه فرار کردم و دست کلاس نهمی ها به من نرسید!!!
پایان!
این اولین داستان من هست! شاید هم کسی داستانم را دوست نداشته باشه! ولی قول میدم که کار های بهتری انجام بدم! ممنونم که این داستان را خوندید! 😉
الان پایان!

ارسالی از : رایان پاسلار

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *