سربازان داسنیرو تک تک کشته می شدند و منجنیق هایی که به دیوار های شهر برخورد می کرد بسیار قدرتمند بودند و دروازه فولادی شهر در حال تخریب بود. داسنیرو نزد حاکم رفت و دید که او دارد طلا ها و جواهر هایش را جمع می کند و می خواهد فرار کند؛ داسنیرو گفت:
ــــ« به تو ربطی نداره داسنیرو!!»
داسنیرو چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد شمشیرش را کشید و روی گردن حاکم گذاشت. حاکم که ترسیده بود گفت :
ـــــ « ارزشش رو نداری!!»
داسنیرو شمشیر را از روی گردن او برداشت و به سمت دیوار ها رفت، اکثر دیوار ها در حال ریزش بود و هر لحظه بر شمار ارتش دشمن اضافه می شد!!!
فرمانده دشمن یک تیر با کمانش به سمت داسنیرو پرتاب کرد و تیر به دیوار برخورد کرد و یک نامه که به یک پر بسته شده بود روی تیر دیده می شد. داسنیرو نامه را باز کرد. در نامه نوشته شده بود:
مردمی در شهر باقی نمانده بودند، زیرا داسنیرو مردم را از طریق راه مخفی فراری داده بود!! داسنیرو به سربازان دستور داد تا از طریق همان راه فرار کنند. پس از عبور سربازان و مجروحان از راه مخفی او دو انتخاب داشت، یا باید یک نفره از شهر دفاع می کرد یا باید نزد مادرش میرفت و او را از آنجا دور می کرد و او مادرش را به دفاع از شهری که کسی داخلش نمانده بود ترجیح داد و از راه مخفی به سمت مادرش همراه اسب تندروی خویش تاخت. وقتی به خانه رسید در باز بود. وارد خانه شد و مادرش را پیدا نکرد. کاغذی رو میز غذا خوری توجه او را به خود جلب کرد. درون کاغذ نوشته شده بود :
برادرش آگزان مادرش را به جایی امن برده بود و خیال داسنیرو آسوده شد اما وظیفه ای مهم برای او ایجاد شده بود و او باید می فهمید که این ها چه کسانی هستند که به شهر حمله کردند و برای این کار او بدون تلف کردن وقت با تمام سرعت به سمت پایتخت تاخت!!
ادامه دارد…