امروز هم او را دیدم که از پشت پنجره خانه نگاهش خیره به من بود، با لبخندی ملیح مانند روزهای دیگر، چه آن روزهای غم زده زمستانی و چه در این تابستان تلخ، تنها دلخوشی ام گشته است!! نمی دانم ولی برای دیدنش دلم پر می کشد، شوق نفسم را بند می آورد و قلبم به پرواز در می آید!! با دوچرخه ام از روستا تا بدین جا یک ساعت راه است ولی اینجا، این نقطه و در این مکان من خدا را احساس می کنم، بهشت را احساس می کنم و خودم را…
چه معجزه ای است آسمان، پرواز پرندگان، ابرها و بال زدن های یک حشره کوچک در پشت این پنجره، پنجره دل، برای دخترکی نابینا…
پسرک امروز برای او دستی تکان داد و دختر لبخندش شیرین تر از هر زمان بود، شاید از پنجره دل او نیز خدا را، بهشت را و خود را احساس کرده است!!
سر گشته ام و من، گمشده ای می جویم!
وضعیت حق نشر:
حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.
برچسب ها: