رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

حسودی پادشاه

روزی بود و روزگاری بود …
پادشاه جوانی بود که بچه ها را بسیار دوست می داشت.
اما دلش نمی خواست ازدواج کند. روزی تصمیم گرفت که بچه های مردمی که نیاز به پول دارند و توان نگهداری بچه ها را ندارند بخرد.!! ولی مردم راضی نمی شدند بچه هایشان را به کسی دیگری بفروشند!! اما پادشاه تصمیم گرفته بود که بچه ها را به زور از والدینشان بگیرد!!! یک روز پادشاه تک و تنها برای هوا خوری بیرون رفت و در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت!!!  در حال فکر کردن بچه هایی‌ را دید که در حال بازی کردن بودند و پدر و مادرشان بچه ها را صدا می زدند و از آنها می خواستند بازی را تمام کنند و به خانه برگردند! در حالی که بچه ها به خانه می رفتند پادشاه به فکر عمیقی فرو رفت و به نادانی خودش فکر می کرد!! به خودش می گفت چقدر من حسود هستم که می خوام فرزندان این مردم بی گناه را بگیرم!! در این حال بغضش ترکید و شروع کرد به معذرت خواهی از خداوند!! پادشاه آن قدر فکر کرد که عاقبت تصمیم به ازدواج گرفت. او به وزیرش گفت که در شهر خبر بدهند که پادشاه قصد ازدواج با زنی زیباروی دارد و هرچه زودتر زنی زیباروی را پیدا کنند و به قلعه پادشاه بیاورند! پادشاه به وزیر گفت که اگر  زنی زیباروی برای ازدواج با او پیدا کند مژدگانی خوبی به وزیر می دهد. وزیر هم سریع دستور پخش این خبر مهم را داد.
در یکی از همین روزها زنی زیباروی که قبلاً هم نظر پادشاه را به خود جلب کرده بود به قلعه آمد و تقاضای ملاقات با پادشاه را کرد. پادشاه در مدت کمی با آن زن ازدواج کرد همه چیز داشت خوب پیش می رفت که بعد از یک ماه زن به دلیل بیماری مرد!! پادشاه که بسیار ناراحت بود دوباره تصمیم به ازدواج با زن دیگری گرفت. دوباره وزیر را مأمور کرد به دنبال زن دیگری مناسب او بگردد. بعد از مدت کمی که از تصمیم پادشاه نگذشته بود زنی وارد قلعه شد و درخواست ازدواج به پادشاه را داد. آن زن زیبارو ولی طمع کار بود. پادشاه تصمیم به ازدواج گرفت اما بعد از چند روزی متوجه شد که زنش شوهری دیگر دارد و بچه دار نمی شود به همین دلیل دستور مرگ او را داد!!!
پادشاه با خود فکر کرد و گفت شاید قسمت نیست گه من ازدواج کنم !!! بعد از چند ماهی که گذشت و هنوز پادشاه افسرده بود تصمیم به ازدواج دوباره گرفت اما با خود گفت که اگر این بار هم نشد دیگر سراغ ازدواج نمی روم!! دوباره خبر اینکه پادشاه تصمیم به ازدواج گرفته در میان مردم پخش شد.  این بار هم زنی پیدا شد و پادشاه او را سخت پسندید اما به وزیرش دستور دادکه اول باید معلوم شود که او بیماری یا…..ندارد!!
در آخر پادشاه با آن زن ازدواج کرد و سال های سالی را به خوبی با هم ازدواج کردند و بعد از دو سال بچه دار شدند یک فرزند دختر و یک فرزند پسر.

ارسالی از : طاها نوابی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *