روزی شخصی که از مال دنیا بی نیاز بود، فقیری را دید که دستان پینه بستهاش درون سطل آشغال بود و درون آن به دنبال مایحتاج زندگی خود می گشت. آن شخص با خود گفت:
ـــ خدایا شکرت که روزی هر روزم را به من عطا می کنی!
بعد از مدتی فرد فقیر دیوانهایی را دید که وارد خیابان شد و مردم به او میخندیدند. فقیر با خود گفت:
ـــ خدایا شکرت که عقلم سالم است و مضحکه نابخردان نیستم!
دیوانه رفت و رفت تا به بیمارستانی رسید و در همان لحظه آمبولانسی را دید. آمبولانس فردی را آورده بود که تصادف کرده بود و خون زیادی از دست داد بود! دیوانه مات و مبهوت نگاه میکرد و از نگاه متعجباش معلوم بود که بر روی لبان خود خداوند را سپاس می گفت که بدنی سالم دارد! فرد تصادفی وارد بیمارستان شد و شخصی را دید که جان خود را از دست داده است و خانواده شخص فوت شده در حال گریه و زاری و آه و ناله بودند! فرد بیمار با خود گفت:
ـــ خدایا شکرت که هنوز زنده هستم و می توانم شکرگزار تو باشم. اما در بین تمامی اینها تنها فرد فوت شده نمی تواند خدا را شکر کند و از آن نعمت بزرگ برخوردار نیست، پس همین امروز شکرگزار خداوند باشیم چون شاید فردایی نباشد…!!!
فهرست مطالب
Toggle
2 نظرات
واقعا داستان زیبایی بود 🙌🙌
ممنون