یادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثه نحیفم از وسط آدم بزرگها به زور خودم را به جلوی صف، کنار خیابان میرساندم تا بتونم دستههای عزاداری امام حسین را ببینم. آخه میدونید، علاقه زیادی داشتم که با لباس مشکی و زنجیر کوچکم در اول صفِ هیئت باشم. ولی خب متأسفانه به خاطر همان جثه ناتوانم، همیشه در انتهای صف مرا قرار میدادند و خجالت میکشیدم و اصلاً دیده نمیشدم. ولی با آغاز محرم که مصادف شده بود با ده سالگی من، تصمیم گرفته بودم هر طور شده امسال نفر اول در صف هیئت عزاداری باشم. خودم را از هفتهها قبل آماده کرده بودم که امسال با یک هیئت بزرگتر از هم سن و سالهای خودم پا به میدان بگذارم تا که دیگر مسئول هیئت محلهمون به من نگه:
ـــ بچه جان برو ته صف، این جلو برای بزرگترهاست !
همیشه با شنیدن این جمله، دلم میشکست!
محرم پارسال به مسئول هیئت گفتم:
ـــ مگه ما برای امام حسین عزاداری نمیکنیم؟ پس کوچیک و بزرگ نداره توی صف!
در جوابم گفت:
ـــ چه حرفهای بزرگ بزرگ می زنی بچه جان!! برو ته صف، نمیخوای برو بیرون بذار بقیه زنجیرشون رو بزنن !!
ولی امسال تصمیم خودم را گرفته بودم که هر طور شده برم جلوی صف و زنجیر بزنم. اول محرم رسید و کفشهای برادر بزرگترم را قرض گرفتم. درست بود که برای پای من چند شماره بزرگتر بود، اما با چپاندن ورقهِ روزنامههای قدیمی و ضخیم در ته کفش، برای خودم کفشی مناسب و پاشنه بلند درست کرده بودم!! قبل از اینکه پا به کوچه بگذارم، داخل راهروی خانه، چند قدمی با کفشهای جدیدم راه رفتم تا که قِلقش دستم بیاد. با اعتماد به نفسی بالا، وارد کوچه شدم و خودم را خیلی با ابهت در نظر مردم نشان دادم تا که باورشان شه من آن پسر کوچک پارسال نیستم! به جلوی در مسجد رسیدم. بازهم، همان ازدحام هرساله در مقابل مسجد تکرار شده بود! در گوشه جنوبی خیابان، چند تا از دوستانم را دیدم که در حال تمرین سینهزنی بودند که بیشتر شبیه به رخ کشیدن زنجیر زدنشون بهم دیگر بود تا که گرم کردن خودشان!! خیلی آرام قدم برمیداشتم تا کسی متوجه کفشهای برادر من نشود. چند قدم جلوتر که رفتم، آقای سیفی مسئول هیئت را دیدم که در حال هماهنگی بین صفها، مداحان و نوازندگان بود و اصلاً توجهی به من نداشت که از کنارش رد شدم! وقتی صفها به فرمان سیفی در حال تشکیل شدن بود ، خودم را قایم موشکی به اولین صف رساندم تا که اولین زنجیر زن هیئت امسال من باشم. در همین حال با یک پیرمرد خوشرو و خوش زبان برخورد کردم. اخلاقش برخلاف سیفی بود که جرأت نمیکردی حتی به چشماش زل بزنی!! پیرمرد خوشرو دستش را بر سرم گذاشت و برای اینکه همقد من شه، به حالت دو زانو کمی خم شد و گفت: ـــ خوش اومدی پسرم به هیئت اباعبدالله، اینجا چه کاری میکنی !؟ ” بدون مقدمه به چشماش زل زدم و گفتم:
ـــ باید برم ته صف؟!
ـــ نه، کی گفته باید بری ته صف؟!!
ـــ آقای سیفی!! آخه سه ساله که میام هیئت مسجد، ولی نمیگذاره من جلوی صف باشم!! منو میبره ته صف و میگه تو بچهای هنوز! حتی موقع پخش غذای امام حسین، به من که میرسه به دوستاش میگه یک دونه غذای بچه بدین اینجا!!! بعدشم امسال برای اینکه اینجا باشم، کفشای داداش بزرگم رو توش روزنامه گذاشتم و پوشیدم!!
پیرمرد خوشرو با لبخندی شبیه ملائک جلوی من زانو زد و پیشانی من را بوسید. دوباره دست خودش را به سرم گذاشت و موهایم را شانه کرد و گفت:
ـــ امروز تو باید جلودار هیئت امام حسین باشی. قبوله؟!!
من با خوشحالی وصفناپذیری که وجودم را گرفته بود با نیمنگاهی که بین من و سیفی رد و بدل شد رو به پیرمرد به تته پته افتادم و گفتم:
ــ آره دوست دارم، ولی من کوچیکم و آقای سیفی نمیگذاره!
ــ تو کاری به این کارا نداشته باش پسرم، تو مهمون امام حسینی نه آقای سیفی!
در همین حین آقای سیفی از راه رسید و با خشمی درونی دستش را به سمت من دراز کرد که مچ دستم را بگیرد و به ته صف مرا منتقل کند! ولی پیرمرد خوشرو مانع این کار شد و جلوی من و سیفی سد شد
ــ خجالت بکش سیفی! این پسر معصوم رو هرسال از جلوی صف می بری ته صف و تحقیرش می کنی!! مهمون امام حسینه و برای امام حسین اومده گریه کنه و زنجیر بزنه، نه برای تو!! حق نداری با مهمونای امام حسین این بدرفتاری را بکنی !!
سیفی کاملاً در حال جوش بود و نمیتوانست حرفی بزند. چون تمام بزرگترها هواخواه من شدند. سیفی هر چه تقلا میکرد که حرف حرف خودش باشد، فایده نداشت! در این بین مشاجره سیفی و پیرمرد، متوجه شدم آن پیرمرد خوشرو اسمش ” حاج رحیم ” است. حاج رحیم با تمام قوا، سیفی را محکوم کرد. سیفی به گوشهای از خیابان رفت و زیر درخت چنار، پاکت سیگارش را با عصبانیت درآورد و با دستان لرزان، یک نخ سیگار را روشن کرد. چنان تند تند پُک میزد که انگاری در مسابقات المپیک سیگارکِشی شرکت کرده است!! به یکباره صدای حاج رحیم بلند شد، رو به همه ایستاد و گفت:
ـــ عزارداران امام حسین. ما همه دوستداران حسینیم، دوستداران مردانگی، دوستداران آزادگی و معرفت. باید یاد بگیریم مرد باشیم، نه اینکه نام مرد را به یدک بکشیم! ما همه مهمون حسینیم و برای او گریه میکنیم. پس حق نداریم به مهمونهای کوچیک حسین زور بگیم و تحقیرشون کنیم!
با صدای تکبیر بزرگان هیئت، سخنرانی حاج رحیم قطع شد و دوباره ادامه داد:
ـــ از امروز صف هیئت، تغییر میکند و کوچیکترها در جلوی صف باید باشند و الباقی پشت سرشان زنجیر و سینه میزنیم.
این تصمیم جالب و عجیب ، سیفی را به جوش آورد و صحنه را ترک کرد و سوار ماشینش شد رفت. تمام بچههای محل، چه همسن و سالهای من چه کوچکترها هورا کشیدیم. انگاری که تیم ملی فوتبال رفته باشه فینال! حاج رحیم با صدای بلند گفت:
ـــ بچه ها آروم باشید، ناسلامتی جلوی مسجد هستیم و عزادار حسینیم ها !!
به دستور حاج رحیم، صف تغییر رویه داد و همه بچههای قد و نیم قد به اول صف رفتند و بزرگترها در ادامه به ته صف رفتند. مداحان و طبل نوازان، مراسم را شروع کردند و همگی از سینهزنان تا زنجیرزنان شروع کردیم به حرکت به سمت میدان اصلی شهر. مردم محله و محلههای بعدی هم در کنار هیئت ما سینهزنان همراه ما میاومدند و از تغییر شکل صف، تعجب میکردند که نکند از ته صف دارند به ما ملحق میشوند. ولی بعد مدتی همه مردم، متوجه پیروزی حاج رحیم بر سیفی شدند!!
وضعیت حق نشر:
حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.
برچسب ها: