اسم من دریاست. پاییز امسال که برگها رنگی شود و دانه دانه خودشان را به تنِ لخت خیابان بسپارند، تازه سنِ من دو رقمی میشود و به قول بابابزرگم برای خودم خانمی میشم. میتونم دیگه چایی درست کنم و صبحانه آماده کنم و از همه مهمتر اینکه قدِ من به اندازه کابینتهای زوار دررفتهای که رنگ و رخساری به آن نمانده میرسد! از شوق دو رقمی شدنِ سنم، صبح زودتر از باباحاجی بیدار شدم. اسم بابابزرگ من ” نعمتالله ” هستش. چون خیلی قدیمها که حتی پدرم در این دنیا نبوده، بابابزرگ من به خانه خدا رفته بود و از آن زمان همه فامیل بهش میگفتند باباحاجی. من هم مثل مادرجانم، بابابزرگم را ” باباحاجی ” صدا میزنم. یادم نیست پدر و مادر من، باباحاجی و مادرجان را چی صدا میزدند، ولی میتونستم حدس بزنم که مثل من صدا میزدند. امروز برای من روز تازهای بود، پتو را کنار زدم و از وسط باباحاجی و مادرجان به آرامی بلند شدم تا که از امروز خانمی باشم که باباحاجی انتظارش را میکشید و تصمیم گرفتم، قبل از بیدار شدنشان سفره را پهن و بساطِ صبحانه را آماده کنم. خوراکی زیادی درون کابینتها و یخچالِ کوچیکمان نبود، ولی من با ذوق و سلیقهِ ده سالهام، سفرهای چیدم که تا به حال نظیرش را در هیچ جای این دنیا ندیدم. لای سفره را باز کردم و تکههای نان تافتون که شبیه خورشید بود را کنار هم چیدم. مقداری سبزی، خرما و کمی پنیر هم پایین سفره گذاشتم. وقتی به سفره نگاه میکردم، تصویر یک خورشیدی دیده میشد که نورش را به خانه پنیری و سبزههای اطرافش و آن چند گاو شیرده بزرگ که شیرش تا چند دقیقه دیگر قرار بود خورده شود انداخته بود. با سر و صدای استکانها که با برخورد ناگهانی دست من به اونها ایجاد شد و از روی بیاحتیاطی بود، باباحاجی بیدار شد و متوجه غیبت من در رختخوابم شد. با حالتی نیمخیز، دنبال من میگشت. من را در حالتی دید که در مقابل کابینتها قد علم کرده بودم و مات و مبهوت به چشمان باباحاجی نگاه میکردم. بدون معطلی، با لبخند ملیحی که روشن کرد دندان مصنوعیاش در دهانش نیست، دست چپش را به روی شانه مادرجان گذاشت و تکانش داد.
ـــ پاشو عصمت خانم، ببین دخترمون برای خودش خانومی شده دیگه !
مادرجان در سر جایش تکانی خورد و هراسان بلند شد. دنبال سمعکش زیر متکا گشت و پیدایَش کرد. همانطور که سمعک را در گوش راستش جاسازی میکرد با صدای بلند رو به باباحاجی گفت:
ـــ چی شده ؟! سر صبح همه رو از خواب بیخواب کردی مرد!!
باباحاجی همانطور که حرفش را تکرار کرد، با علامت سرش به من اشاره کرد. مادرجانم وقتی نگاه خوشحال و متعجب من را دید با نگرانی درونیاش رو به من کرد و گفت:
ـــ قربونت بشم دخترم، دریای من، خانوم خوشگلهِ خونه. مراقب باش دخترم!
با حس خوبی که از مادرجان و باباحاجی گرفتم، قدرت در دستانم بیشتر و قلبم روشنتر شد.
ـــ مادرجان، باباحاجی! از امروز وظیفه منه برای شماها زحمت بکشم.
همینطور که دنبال قندان و استکانها در کابینت آخر بودم، به قربون صدقههای مادرجان و باباحاجی گوش میکردم. سینی کوچک با گلهای صورتی درشت را از پشت استکانها برداشتم و روی زمین گذاشتم، قندان شیشهای و سه عدد استکان کمرباریک دستهدار با طرح گلهای بنفش روی لبههایش درون سینی گذاشتم. با خوشحالی سینی را با احتیاط برداشتم و به داخل اتاق پذیرایی کوچکمان که کوچکتر از آشپزخانه بود برگشتم. باباحاجی در حال جمع کردن تشکها بود و گفتم:
ـــ شما زحمت نکشید باباحاجی، خودم الان جمع میکنم. شما و مادرجان بفرمایید صبحونه بخورید. باباحاجی و مادرجان، به هم دیگر نگاهی کردند و لبخند رضایت بر لبهایشان نشست و برای شستن دست و صورتشان به حیاط رفتند. باباحاجی قبل از رفتن به حیاط، سراغ دندان مصنوعیاش رفت و برداشت. سرش را خم کرد و نزدیک گوشِ سمعک زده مادرجان شد و به آرامی حرف زدند و بعد رو به من شروع به خندیدن کرد. میدانستم این خندهِ چیز بدی نیست و من تمیزکاری خانه و جمع کردن تشک و متکا را ادامه دادم. وقتی از حیاط برگشتند، مادرجان نیمنگاهی به من کرد و به گوشه خانه قدم برداشت ، پرده بلندِ سبز زیتونی که به اتاقِ پشتی راه داشت را کنار زد و بعد از چند لحظهِ کوتاه با یک بقچه کوچک آبی وارد شد و پای سفره نشست. من خودم را به کوچه علیچپ زدم و دیگر نگاهی نکردم. من و بابا حاجی هم پای سفره نشستیم و حالا خانوادهِ بزرگِ سهنفرهمان، مثل همیشه دورِ سفره کوچکمان جمع شده بود. تنها فرقش این بود که، امروز روز دو رقمی شدن سن من بود. در یک لحظه به فکر فرو رفتم، که ای کاش امروز مادر و پدرم هم، دور این سفره، کنار ما بودند. کاش مادرم برای زندگی بهتر، این خانه را ترک نمیکرد با مرد دیگری که دوستش داشت فرار نمیکرد و من را تنها نمیگذاشت! کاش پدر من، برای زندگی بهتر تلاش میکرد و خودش را درگیر این اعتیاد کوفتی نمیکرد و حالا من، نه خبری از مادرم دارم و نه میتوانم خودم را در آغوشِ پدرم آرام کنم. تنها نشانهای که از پدرم دارم، یک سنگ قبر سرد و سخت است که آخر هر هفته با مادرجان و باباحاجی به بهشت رضا میرویم. ولی نشانهِای از مادرم ندارم، جز یک عکس خانوادگی که من در آن حدود دو سال بیشتر سن نداشتم. در این افکار غرق شده بودم که، با صدای باباحاجی به خانهِمان برگشتیم. با لبخندی که بر لب جفت عزیزانم بود ، باباحاجی گفت:
ـــ کجایی باباجان ؟! نمیخوای به ما پیرمرد و پیرزن یک چایی بدی؟!
با دستپاچگی عذرخواهی کردم:
ـــ ببخشید باباحاجی، چشم الان براتون چایی میریزم.
مادرجان که در سمت چپ من نشسته بود، نگرانی در نگاهش موج میزد. دست مهربانِ چینخوردهاش، چانه من را با انگشت شستاش به سمت بالا کشید و چشمهایمان به همدیگر افتاد.
ـــ چی شده دخترم ؟! یاد بابا و مامانت افتادی ؟! بدون فوت وقت با گریهای بیصدا، سرم را پایین گرفتم. مادرجان خودش را به کنار من رساند و دوباره سرم را با دستانش بالا گرفت و با گوشه روسریاش اشکهایم را پاک میکرد و قربان صدقهام رفت.
ـــ دخترم گریه نکن، تو امروز خانم شدی، خانم خونه ما. مادر و پدرت هم آدمهای خوبی بودند. چوب اشتباههات خودشون رو خوردند. پس تو گریه نکن، وگرنه منم گریهام میگیره دخترم. باباحاجی هم از بالای سفره که شاهد این صحنه تراژدی بود، سعی کرد با شوخی و خنده، من را بِخنداند. برای اینکار مجبور شد، غافلگیری روز تولدم را فاش کند.
ـــ دخترجان، مگه کسی روز تولدتش گریه میکنه !!
با لو دادن روز تولدم، که انگاری نباید من متوجه آن میشدم، مادرجان چشمغرهای رفت و باباحاجی ادامه حرفش را خورد. مادرجان رو به باباحاجی کرد و گفت:
ــ نعمت، خوب رازداری کردیها ” و به یکباره همگی، خنده و قهقههمان از زیر سقف کوچک به آسمان بلند رسید. مادرجان در میان خندههایمان، بقچهِ آبیاش را از زیر چادر رنگیاش که کنار سفره بود، آشکار کرد. با نیمنگاهی به باباحاجی، اجازهاش صادر شد. من هم کلی ذوق و اشتیاق داشتم برای دیدن کادوی تولدم در روز دورقمی شدنِ سِنم. بستهای نسبتاً بزرگ که در دستان مادرجان بود. نگاه من خیرهِ به کاغذ کادویی بود که روی آن گلهایِ بنفشِ کوچکی با برگهای زرد به روی آن نقش بسته بود. مادرجان بسته را مقابل دستانم قرار داد و گفت:
ـــ دخترم، روز تولدت مبارک.
از آنطرف سفره، باباحاجی همانطور که بلند شد و به سمت من میآمد گفت:
ـــ دخترم، تو دیگه خانم خونه شدی!
سمت راست من نشست و از جیب جلیقهاش، پاکتی درآورد و روی بسته بزرگی که روی دستانم آرام گرفته بود، گذاشت. و حالا تنها عزیزانم، مانند فرشتگانی زیبا در کنارم نشسته بودند و من را به آغوش کشیدند. درآن میان با دستانم هردویشان را در آغوش خودم کشیدم. باباحاجی با شوخطبعی همیشگیاش، در گوش من به آرامی گفت:
ـــ حالا کادوی مادرجانت رو باز کن، ببین اصلاً از سلیقهاش خوشت میاد یا که کادوی من بهتره. مادرجان از پشت سر من، پهلوی باباحاجی را نیشگون گرفت. صدای باباحاجی که با خندهاش مخلوط شده بود، بلند شد:
ـــ آخ عصمت !!
مادرجان سرش را از شانه من برداشت و گفت:
ـــ حقته نعمت.
دوباره صدای خندهمان، به آسمان رسید. وقتش بود که کادوی بزرگ را باز کنم. از ضخامت و نرمی بسته، میتوانستم حدس بزنم که چه چیزی باید باشد. وقتی آن را باز کردم، درست همان چیزی بود که در ذهن من نقش بسته بود. یک چادر نماز بسیار زیبای اطلسی. چه چیزی بهتر از آنکه در روز دو رقمی شدن سنات، چادری را هدیه بگیری که قرار است با خدای خودت به گفتگو بپردازی. دستان مادرجان را گرفتم و بوسیدم، محکمتر از قبل در آغوش خودم کشیدم و بویاش را استشمام کردم. باباحاجی دست به روی موهایم کشید و سرم را بوسید و گفت:
ـــ پیر شی دخترم. انشالله همیشه لبخند رو لبت باشه بابا. در این حین درِ خانه به صدا درآمد. بند دل مادرجان پاره شد و این را میتوانستم وقتی که درآغوشش بودم حس کنم. رو به باباحاجی کرد و گفت:
ـــ خدا به خیر کنه این وقت صبح. پاشو نعمت، ببین کیه!
باباحاجی بسمالله گویان به سمت در خانه رفت و صدای گفتگویش با مردی که برای ما ناشناس بود به گوش میرسید. مادرجان از من خواست که بروم و ببینم چه کسی هست. چادر جدیدم را سر کردم و به پشت پنجره که به در حیاط مشرف بود رسیدم. همان لحظه در بسته شد و باباحاجی با نیمخندهی معروفش به داخل خانه برمیگشت. مادرجان با استرس پرسید:
ــ کی بود دخترم ؟!
چادرم را از سر برداشتم و به سمت مادرجان برگشتم:
ـــ نمیدونم، تا رسیدم پشت پنجره، در رو باباحاجی بست و داره میاد. ولی داره میخنده.
با تعجب گفت:
ـــ میخنده ؟!
همان لحظه باباحاجی وارد شد و بدون معطلی پرسید:
ـــ کی بود نعمت؟! چرا میخندی ؟!
باباحاجی کنار سفره نشست و گفت:
ـــ همسایه جدیدِ روبرویی اومده میگه این ماشین شماست که روی پل ما گذاشتی!
ـــ پس چرا میخندی مرد ؟!
ــ گفتم بنده خدا، اگه کل اجدادم کار کنند، نمیتونند چنین ماشین بزرگی بخرند. اون هم از حرف من خندش گرفت و رفت.
پرسیدم:
ـــ باباحاجی ماشینش چی بود ؟!
ـــ اسمش رو نمیدونم بابا، از این گندهها بود که سقفش باز میشه و رنگشم قرمزه.
خیلی دوست داشتم این ماشین را ببینم و حتی یکبار سوار آن بشوم و از سقف آن، دنیای بیرون را ببینم که مردم چه شکلی هستند. باباحاجی متوجه غرق شدن من در افکارم شد و با خنده گفت:
ـــ دخترم، انشاالله خودت یکی از اینا میخری و ما دو تا پیرمرد و پیرزن رو میبری پارک!
میدانستم که الان مادرجان میگوید که خودت پیری نعمت. در کسری از ثانیه این حرف زده شد.
ـــ خودت پیری نعمت! این شوخیها همیشه فقط برای من هست که یک لحظه احساس تنهایی نکنم. به دور سفره جمع شدیم و روزمان را با خوردن لقمه حلال آغاز کردیم. ساعت دیواری نارنجی در سه کنجِ اتاق، هفت صبح را یادآوری میکرد. جعبه کوچکم را که درون آن گلهای مصنوعی و دستمالهای جیبی درون بود از زیر ساعت دیواری برداشتم و با بوسیدن فرشتگانم از خانه خارج شدم. قبل از آنکه پایم را درون کوچه بگذارم، مادرجان از پشت پنجره من را صدا زد:
ـــ جانم مادرجان!
ـــ دخترم، برای نهار نمیخواد که این همه راه رو بیای خونه. باباحاجی خودش برات میاره.
ـــ چشم، دستتون درد نکنه. خداحافظ.
ـــ دست علی به همراهت دخترم.
در بسته شد و پاهایم زمین را لمس کرد. اولین چیزی که درون کوچه به دنبال آن بودم، همان ماشین بزرگ قرمز بود که باباحاجی از آن تعریف میکرد. ولی اثری از آن نبود به سمت میدان اصلی به راه خودم ادامه دادم و همچنان نگاهم در جستجوی آن ماشین بود. بعد از طی مسیر تقریباً طولانی به میدان اصلی رسیدم، در آنجا خیابان بزرگی است که مردمان زیادی از آن گذر میکنند. من هم در جای همیشگیام زیر صندوق صدقات بساطم را پهن کردم. گلهای مصنوعی را با دقت تمام کنارهم چیدم، حواسم به آدمهایی بود که هر کدام با داراییهای زیادشان از جلوی من بدون توجه رژه میرفتند، بدون آنکه حتی نیم نگاهی به بساطم بیاندازند. دلم خیلی گرفت. دست از کار کشیدم و در خیالات بزرگِ حبابیام فرو رفتم. خودم را پولدار تصور میکردم، با لباسهای چیندار رنگی با گلهای سرخ روی موهای طلاییام و عینک دودی که پردهای بود جلوی چشمانم تا که سیاهی این روزگار را نبینم. حتی کیف نارنجی براق هم به روی ساق دستم آویزان بود. گاهی با صدای رهگذرها از خیالاتم پرتاب میشدم به گوشهای از خیابان! رهگذرانی که برای خرید یک دستمال جیبی ساده، طوری با من رفتار میکنند که انگار قرار است بعد از رفتنشان من با آن پول به بهترین رستوران بروم و گرانترین غذا را بخورم. نمیدانند که اگر تمام دستمالها و گلهای من را بخرند، تنها میتوانم چند عدد نان و مقدار کمی خوراکی از مغازه محلهمون، حاج قاسم بخرم! بخشی از روز گذشت و هنوز هم هیچکس حاضر به خرید از من نبود. به جز زن و مرد جوانی که چهره مهربانی داشتند. جلوی بساط من زانو زدند، آن خانم جوان با لبخندی مهربان که شبیه لبخندهای مادرم بود، دستش را بر سرم کشید و گفت:
ـــ چه دختر قشنگی، اسمت چیه عزیزم ؟!
ـــ ممنونم. اسم من دریاست. اسم شما چیه ؟!
نگاهی به همدیگر کردند و گفت:
ـــ چه اسم قشنگی. منم اسمم عاطفهست. ایشون هم شوهر منه و اسمش پوریاست.
هم صدا گفتند:
ـــ خوشبختیم دریا خانم.
از خجالت صورت من گُل انداخت. من هم در جواب گفتم:
ــ خوشبختم. عاطفه با آن موهای طلایشاش که خیلی قشنگ بافته بود با لبخندش شبیه گل نیلوفر شده بود. بیاختیار پرسیدم:
ـــ موهاتون خیلی قشنگه. کی براتون بافته ؟!
با خندهِ دخترانهای، با نگاهش اشاره به آقا پوریا کرد. بیشتر خجالت کشیم و سرم را پایین انداختم.
ـــ عزیزم، موهای توام قشنگه! کی برات بافته ؟!
ـــ مادرجانم.
ــ ای جانم قشنگه. دستش درد نکنه.
آقا پوریا با نگاه کردن به ساعتش به عاطفه گوشزد کرد که دیرشان شده است. عاطفه در حالیکه بلند میشد گفت:
ـــ دریا جان، از امروز من و پوریا توی همین ساختمون روبرویی، اون طرف خیابون کار میکنیم. دیگه هر روز همدیگر رو میبینم. ببخش امروزعجله داریم ولی قول میدم از فردا بیشتر با هم حرف میزنیم. من هم چشمی گفتم و خوشحال بودم که یک دوست خوب وزیبا پیدا کردم. خم شدم و از داخل بساطم دو تا گل مصنوعی رز و میخک برداشتم و به سمت عاطفه وآقا پوریا گرفتم در واقع به اونها هدیه کردم. عاطفه لبخندی عاشقانه زد و قبول نکرد و میخواست پولش را هم بدهد. من مصمم به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
ـــ کسی که برای هدیه پول نمیگیره. درسته که گلهام مصنوعیه ولی هدیه من به شما دو تا دوست خوبه.
عاطفه به آنطرف بساط آمد و من را به آغوش کشید و در گوشِ من گفت:
ـــ تو خواهر کوچیک و دوست منی. همینطور برای پوریا.
خداحافظیمان طولی نکشید و منتظرِ دیدار روزهای بعدی بودیم. دور شدنشان را دنبال میکردم و بعد از ناپدید شدنشان در میان آدمها و ماشینهای بزرگ و کوچک دیگر به حس و حال خوبی رسیدم که وصفناپذیر بود. هیچوقت ساعتی بر مچ دستانم نداشتم تا که بخواهم متوجه زمان دقیق بشوم. ولی یاد گرفته بودم که هر زمان تیغ داغ خورشید بر روی صندوق صدقات برسد، یعنی نزدیک ظهر است و وقتِ نهار. در فکر دیدار بعدی با عاطفه بودم که چه لباسی بپوشم و موهایم را چطور ببافم. ناگهان صدای وحشتناکی بند خیالم را پاره کرد. از جا پریدم و از دنیای واقعیام به دنیای مجازی پرتاب شدم و به پشت سرم نگاهی کردم، یک ماشین شاسی بلند قرمز با یک عابر برخورد کرده بود. دلم به شور افتاد ، بساطم را بیاحتیاط رها و به سمت میدان دویدم. چشم من به آن عابر افتاد، دنیا به روی سرم خراب شد. کاش این دو چشم را نداشتم. از بین مردمی که داشتند با موبایلهایشان فیلم میگرفتند، گذشتم و خودم را بالای سر باباحاجی رساندم. بیاختیار، پشت سر هم شیون میکردم و باورش برایم سخت بود!! امکان نداشت آن عابر، باباحاجی من باشد!!!
ـــ باباحاجی بیدار شو!! رو به آدمهای اطرافم میکردم و با التماس میگفتم:
ـــ آقا تو رو به خدا به بابابزرگم کمک کنید، آقا تورو خدا زنگ بزنید دکتر!!
ده دقیقهای که برای من و باباحاجی به قدرِ ده سال گذشت و صدای آژیر آمبولانس بود که از انتهای خیابان خودش را به ما رساند. دکترها در حال اقدامات پزشکی بودند و باباحاجی کامل به هوش نبود. دکتری من را بلند و گفت:
ـــ نگران نباش دخترم. این آقا چه کاره شماست ؟!!
با گریه بیوقفهای در حالیکه نگاه از باباحاجی برنمیداشتم، گفتم:
ـــ پدربزرگمه، باباحاجی!
ـــ نگران نباش دخترم. اینطرف وایستا تا ما کارمون رو بکنیم.
چند قدمی کوتاه از باباحاجی و دکترها دور شدم. نگاهم را به اطراف میچرخوندم و هنوز هم دوربینهای موبایل داشتند این صحنه را ضبط میکردند و در گوشهای از جمعیت، زیر پای آدمها، ظرف غذایی که با خودش قیمه بادمجان به همراه داشت نمایان شد. و کمی آنطرفتر، ماشین قرمز بزرگی که در رویاهایم سوار بر آن بودم، خودش را مقصر نمیدانست!! کاش هیچوقت آرزوی داشتنِ چنین ماشین بزرگی نمیکردم!! دکترها بیمعطلی، باباحاجی را به روی تخت خواباندن و داخل آمبولانس من را هم راه دادند و راهی بیمارستان شدیم. من هنوز هم گریه میکردم، که باباحاجی چشمهایش را باز کرد، دستش را به روی سرم گذاشت و نوازش کرد.
ـــ دخترم نترس، گریه نکن! منم گریهام میگیرهها!
و ادامه داد:
ـــ بساطَت رو به کی سپردی؟!!
چشمهایم پر شد از اشکی که تموم نمیشد!
ـــ هیچ کس، اما فدای سرت باباحاجی، مهم شمایی!
نگاه من از پشت شیشه، به خیابانی بود که مردمانش صحنه را ترک میکردند و در حال بازگوی آن برای همدیگر و غایبین بودند و در یکسوی دیگر، عاطفهای بود که اگر فردا برسد و نباشم، شاید فکر کند که من رفیق نیمه راه بودم! در یک سوی دیگر مردمی که دارایی ناچیزم را به یغما میبردند، بدون حتی ذرهای وجدان بیدار!!!
3 نظرات
بسيار زيبا و روان و معرفی شخصيتها بجا ودرجای خودقرار دارند.از خواندن آن لذت بردم.آرزوی موفقيت برای نويسنده اش دارم.
جدا زیبا بود😀
موفق باشید
سلام. خیلی خیلی داستان زیبا و تاثیر گذاری بود. داستانی که در کنار غم شادی را هم در پی داشت و اخرش هم غمی بی پایان بسیار اثر گذار.
موفق باشید. منتظر داستان های بعدیتون هستم