باز هم به نیلوفر گفتهاند برود و خط کش را از خانم مدیر بگیرد! هر وقت زنگ ریاضی میشد میدانست که پسر همسایهشان هم جز آن دسته از پسرانی است که باید کتک بخورد! نفسهایش در سینه حبس میشد. در راه دفتر فقط به پاهای کوچکش با یک جفت کفش صورتی که پاپیونی بررویشان است نگاه میکند و باز هم نگاهش به کف دستان کوچکش می افتد 18-81 باخودش فکر کرد کاش من بجای ماهان کتک بخورم. خط کش را از مدیر میگیرد و در حیاط مدرسه چرخی میزند. همه شیرهای آبخوری حیاط را باز میکند تا زمان بگذرد یکدفعه معلم ریاضی با یک جفت کفش پاشنه بلند و مانتو شلوار اتو کشیده سرمهای داد زد:
ـــ دختر داری چکار میکنی؟!!
ترسید!
ـــ خ خ خ ااااانم اجازه نمیدونم کی آبها رو باز کرده! دارم میبندمشون آآااااخه مامانم میگه گناهه ااااااآاب باز بمونه!
ـــ مگه نگفتم برو خطکش رو بیار اینجا چکار میکنی؟!!
مکثی کرد آب دهانش را به زحمت قورت داد د د د د د!
ـــ دستشویی داشتم.
وقتی وارد کلاس شد بچه هایی که تکالیفشان را انجام نداده بودند به ردیف مانند کبریت داخل جعبه پای تخته منتظر خط کش دست نیلوفر برای کتک خوردن بودند و با دلهره در حالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده بود به او زل زده بودند. نیلوفر پشت به پنجره رو به آنها بر روی میزش نشست. پرتو نور آفتاب باریکی از پنجره به پشت نیلوفر تابید. نیم ساعتی گذشت آفتاب سوزنده عرق پشتش را به راه انداخت. بچهها یکی یکی تکالیفشان را نشان دادند و کتک خوردند!! ماهان با هر خطکش خوردنی از بچهها شانهای به علامت درد بالا میانداخت. نوبتش شد چیزی ننوشته بود حتی اشتباهی اولین خطکش را خیلی ماهرانه از لای انگشتانش رد کرد. نیلوفرخنده کودکانه زیبایی بر صورت تپلش نشست، طوری که چال گونهاش را دیدنیترکرد اما خطکش دوم صدای آی آی ماهان را بالا آورد.
ـــ اااااااجازه خانم دیگه مینویسم به خداااااررررراااس میگم.
معلم مشت او را باز کرد کف دستش خوب نمایان بود خطکش سوم را که بالا برد نیلوفر جلوی ماهان ایستاد دو دستش را مشت کرده بود و در حالیکه چشمانش را میمالید و گریه میکرد گفت:
ـــ خانم اجازه من و کتک بزنین ! و همانطور چشمانش را مالش میداد با کمی ترس یک دستش را برای کتک خوردن پایین آورد. معلم گفت:
ـــ حالا چرا تو سپر بلای این پسر تنبل می شی !!
آااخه ماهان همسایمونه، بچه بزرگ خانواده شونه، دو تا خواهر دوقولو داره که تازه به دنیا اومدن. مامانش مریضه نمیتونه کارای خونه رو انجام بده. ماهان باید ظرف بشوره! جارو بزنه ! کهنه دوقلوها رو بشوره! آخه مامانش خیلی مریضه! نیلوفر فقط اشک میریخت و به ماهان نگاهی انداخت گویا ماهانم از تعریف نیلوفر اشکهایش سرازیر شده بود! معلم مقنعه او را مرتب کرد و گفت:
ـــ هر دو تا برید بشینید….