رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ماجراهای آذر (روز اول مدرسه)

صبح زود مادر آمد و آذر را از خواب بیدار کرد آذر گفت:

ـــ مادر الان خیلی زود است هنوز هم می‌خواهم بخوابم.

مادر گفت:

ـــ عزیزم امروز روز اول مدرسه است پس باید بیدار شی و مسواکت رو بزنی دست و رویت رو بشویی صبحانه‌ات رو بخوری لباس فرمت رو بپوشی و به مدرسه بری. عزیزم مطمئنم که به تو در مدرسه خوش میگذره و همچنین درس های زیادی یاد می‌گیری و نوشتن و خوندن رو هم یاد می‌گیری.
آذر بلند شد دست و رویش را شست مسواکش را زد و صبحانه‌اش را خورد و لباس فرمش را پوشید و با مادر راهی مدرسه شدند. وقتی به مدرسه رسیدند مادر آذر را بوسید و گفت:

ـــ عزیزم من به خانه برمی‌گردم و تو می‌ری سر صف و بعد به کلاس درس و درس‌هات رو خیلی خوب می‌خونی. بعد از مدرسه میام دنبالت و با هم به خانه برمی‌گردیم. خداحافظ عزیزم .

آذر هم با مادر خداحافظی کرد. او و همکلاسی‌هایش در صف ایستادند. خانم مدیر داشت در مورد نظم و قانون های مدرسه صحبت می‌کرد. بعد هم معلم‌ها یکی یکی می‌آمدند و خودشان را به بچه‌ها معرفی می‌کردند و بعد همگی به کلاس‌هایشان رفتند. معلم در کلاس از بچه‌ها خواست تا یکدیگر را معرفی کنند. نوبت آذر بود. او آرام گفت:

ـــ سلام خانم اسم من آذر است. معلم گفت:

ـــ عزیزم چه اسم قشنگی داری و ادامه داد خب بچه ها درس را شروع می‌کنیم ….

بعد از چند دقیقه صدای زنگ تفریح به گوش رسید و بچه‌ها به حیاط مدرسه رفتند. آذر کمی خجالتی بود برای همین دوستی پیدا نکرد و تنها ماند تا اینکه یکی از بچه‌ها آمد و گفت:

ـــ سلام آذر اسم من ساراست. آذر گفت:

ـــ سلام سارا.

سارا نگاهی به بچه ها کرد و گفت:

ـــ میای با هم بریم و با بچه‌ها بازی کنیم؟

آذر هم قبول کرد و بعد از کمی بازی کردن صدای زنگ به گوش رسید و بچه‌ها به کلاس‌هایشان رفتند. حالا زنگ آخر رسیده بود و مادر آمده بود دنبال آذر. مادر پرسید:

آذر مدرسه چطوری بود؟ آذر گفت:

ـــ خیلی خوب بود تازه من دو تا دوست به اسم‌های سارا و ندا پیدا کردم. مادر من واقعاً خوشحالم که به مدرسه میرم مادر گفت:

ـــ من هم خیلی خوشحالم.
وقتی به خانه رسیدند آذر نهارش را خورد و تکالیفش را نوشت و بعد مادر به او گفت:

ـــ دخترم بیا تا با هم کیک درست کنیم. آن‌ها کیک درست کردند و بعد کیک را تزئین کردند و بعد مادر به آرش برادر آذر گفت:

ـــ پسرم با دوچرخه‌ات به خانه خاله برو و آن‌ها را برای عصرانه و شام دعوت کن.

آرش هم همین کار را کرد……… بعد از ظهر خاله و دختر خاله به خانه آن‌ها آمدند و شب هم شوهر خاله و پدر آمدند. مادر گفت:

ـــ این مهمانی برای اولین روز مدرسه رفتن آذر برگزار شده. امیدوارم که همیشه موفق باشه. دختر خاله هم یک دفتر خاطرات به آذر هدیه داد. آن شب، شب خیلی خیلی خوبی بود!!!…..

ارسالی از : یگانه کریمی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *